پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

من و داداشم

خببببببببببببببببببببببببببببر خوب

  خببببببببببببببببببر خببببببببببببر خبببببببببببببببر   خب مگه چیییییه خیلی ذوق زده ام اصلا ذوق مرگ شدم ...................................... بفرمایید ادامه مطلب........... امشب پسرم  / نفسم / عشقم /امیدم / همه ی زندگیم / بالاخره در سن 2 سال  و 4  ماه و 9 روزگیش مامانیشو به اسم صدا زد  وگفت [مامان شده ](مامان شهره/ آخه جالبه سخت ترین کلماتو تلفظ میکنه اما شهره تازه امشب گفت) البته بعد از چندبار تکرار کردن درستشو گفت و منم کلی قربون صدقه این شاهزاده ام رفتم بعد دید من خوشم اومده تند تند خودشو لوس میکرد میگفت شهره شهره آخه نانازیم مامان فدات بشه با اون شیرین زبونیت  میدونی ...
5 مهر 1392

پرهام جونم رفت دیدن مامانجون

دیشب شام رفتیم خونه مامانجون خیلی خوش گذشت مامانجونی یک هفته با خواهرهاش رفته بود شمال و ما بعد از یک هفته رفتیم خونشون و شما و داداشی سوغاتی هاتونو گرفتین مامانی برای شما یه کامیون و براس داداشی سربازهای جنگی آورده بود که شما فقط چند دقیقه اسباب بازی خودتو دوست داشتی بعد دویدی اسباب بازی داداشو برداشتی و جنگ شروع شد و منم عصبانی از کار شما آخه هم کامیونو گرفته بودی بغلت هم سربازارو گرفته بودی دستت کسی هم میومد سراغت فقط جیغ میزدی کلی هم بازی کردین آخه داداشی پلی استیشنشو گذاشته خونه مامانجونی تا هر موقع میره اونجا حوصلش سر نره البته بابایی هم کلی بازی کرد انقدر شلوغ کردی که نگو خونه مامانی پشت و رو کردید باباجون شیرینی تر خریده بود که بعد ...
4 مهر 1392

مهد کودک رفتن شیر مرد من

نازنین پسرم روز اول مهر ماه برای اولین بار در سن 2سال و 4ماه و6روزگی رفت مهد کودک البته به مدت 2 ساعت انقدر ذوق داشت که نگو  اواخر شهریور که ما آماده میشدیم برای مدرسه داداشی و لوازماشو آماده میکردیم شما هم بهونه میگرفتی منم برم بچه ها (جالبه بهت میگفتیم پرهام میخواد بره مهد کودک میگفتی نه نه نه بعد که من میپرسیدم پس کجا میخوای بری میگفتی بچه ها الانم این بچه ها افتاده تو دهن همه و هر کسی زنگ میزنه ببینه شما رفتی مهد وقتی برای اونام تعریف میکنم اونام میگن بچه ها مثلا دیشب مامان فاطمه ازم پرسید پرهام صبح رفته بچه ها )خلاصه ما برای شما هم کیف گرفتیم و شمارو دوشنبه  اول مهرماه به سوی مهد روانه کردیم که خیلی جالب بود من میترسیدم شما ...
3 مهر 1392

گردش روز جمعه پرهامی

سلام به همه دوستای گلم روز جمعه قرار بود با خاله شیرین اینا بریم شکراب و پیاده روی کنیم تا امامزاده یحیی (اگر اشتباه نکنم آخه من تا حالا نرفتم) که شب که خاله جونی زنگید خونمون برای هماهنگی بابایی گفت سخته با بچه ها بریم بالای کوه چون آخرین جمعه تابستونم هست 100% خیلی شلوغه البته راست میگفت خوب شد نرفتیم خلاصه که قرار شد خاله جونی اینا صبح زود برن و ما دیر تر حرکت کنیم تا زمانیکه اونا دارند از کوه میان پایین ما هم همون نزدیکی ها باشیم تا بریم کنار آب بشینیمو ناهاری بخوریمو عشق و حال دیگه آخه با خاله جون اینا خیلی بهمون خوش میگذره / اما بگم از شما که شب قبلش مامانو خیلی اذیت کردی تا بخوابی آخرشم ساعت 2:20 خوابیدی تند تند آب میخوردی بعد زودی ...
31 شهريور 1392

خببببببببببببر (بازگشت همه به سوی ..........

انالله و انا الیه................ انالله و اناالیه المدرسه بازگشت همه به سوی مدرسه است با نهایت تاثر و تاسف پایان 3 ماه عشق و حال و صفا و بازی و لذتبخش صبح و آغاز 9 ماه زجر و بدبختی و امتحان و....... بر همه دانش آموزان و تسلیت.......         ...
31 شهريور 1392

پرهام دختر میشود........

چند روز پیشا تصمیم گرفتم کمدمو مرتب کنم پرهام جونی هم سرش به بازی گرم بود از اونجایی که کمدم خیلی خورده ریز و خرت و پرت داره تا در کمدم باز میشه پرهامی مثل فرفره میاد سراغ وسایلام  خلاصه وسطای تمیز کردن بودم که دیدم بله آقا تشریف فرما شدن برای فضولی نه ببخشید کنجکاوی و دیگه به طبقه پایین کمدم رسیده بودم سریع جمع وجور کردم که دیدم داره صدام میکنه مامانی (اشگل شدم  اشنگه بیبین اینک بیزنم) خوشگل شدم قشنگه عینک بزنم بعدم میگه (مو والتو)موبایلتو بیار ازم (اسک)عکس بگیر تند تندم فیگور میگرفت میگفت هلو بعدم من هنوز عکس نگرفته میگفت (بیبینم)  ببینم خوب شده از تو اون همه عکسی گرفتم یه چند تایی خوب شد که در ادامه مطلب میزارم   ...
28 شهريور 1392

خوابیدن پر دردسر

روز دوشنبه خیلی مامانی اذیت کردی تا بخوابی اصلا از صبح بهونه میگرفتی منم بهت قول دادم که پسر خوبی باشی و بخوابی میریم بیرون و برات دلستر میخرم اما بازم شیطونیاتو ادامه دادی و فقط دوست داشتی و و و و از این بازیها بکنی و اصلا دوست نداشتی بخوابی و اینقدر خونه بهم ریختی  برای بازیت و منم ساکت نگاهت میکردم تا ببینم کی خسته میشی که فهمیدم زهی خیال باطل شما خسته بشو نیستی و به زور متوسل شدم تابالاخره برد و اما خونه و زندگی مامان و همینطور اتاقتون دیدنی بود پس لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطلب برید قربون مهربونیت که به آقا گاو بالشت دادی و در اینجا بالاخره لالا کردی اما وضع اتاقتو ببین و باز داستان همیشگی بغل کردن وسایل و اینبار...
27 شهريور 1392

حادثه برای پرهام

آقا پسمل نازم امروز خدا خیلی به شما وهم به من رحم کرد بزار از دیشب برات شروع کنم بابایی به داداشی گفته حالا که کمتر از 10 روز دیگه باید بری مدرسه یکمی فارسی و ریاضی کار کن تا درسها یادت بیاد داداشی دیروز تنبلی کرد و ننوشته بود بابایی هم گفت باید حتمن بنویسی و شما هم دفتر مداداتو آورده بودی رو میز پخش کرده بودی که منم میخوام درس بیوینیسم (بنویسم) خلاصه به خاطر اینکه شما اذیت نکنی من شمارو بردم حیاط یکمی بعد دوست عمو اومد دنبالش تا برن بیرون که شما مثل همیشه که عموتو میبینی میپری بغلشو ولش نمیکنی یه یک ربعی معطل شما شدن  و بعد عموی بیچاره با هزار دوز وکلک فرار کرد بعد گیر دادی بریم بوالا(بهاره) همسایه بغلیمون / امون از موقعی که یه چیزی بخ...
25 شهريور 1392