پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

من و داداشم

بستنی خوردن پرهام

سلام به همه دوستام دیروز عصر داداشی رفته بود تو حیاط بازی البته قبلش یکمی هم شمارو برد وباهات کرد  و بعد  به هزار مکافات شما اومدی خونه (چون  تو حیاط زیر زمین داریم من میترسیدم  خدای ناکرده شما بیفتی ) بیچاره داداشی تا میخواست بره بیرون شما گریه میکردی نه نلو بیلون منم بلم حلاط(نرو بیرون منم بیام حیاط) خلاصه با هزارتا دوز و کلک داداشی تونست بره بازی شما هم کم کم آروم شدی وخودت شروع کردی بازی کردن بعد هم داداشی اومد پول بگیره بره بستنی بخره شما اصلا دیگه بهش محل نزاشتی و رفتی پشت شیشه بازی داداشو ببینی که دیدی داره بستنی میخوره تو هم بدو بدو اومدی پیشم که منم ببسی(بستنی) میخوام حالا باز خوبه تو فریزر بود خوردی اما چه خورد...
24 شهريور 1392

بازم خوابیدنهای بامزه پرهام

اومدم ببینم امشب چجوری خوابیدی که دیدم بعد از کلی کردن و غر زدن که من دیروز خوابیدم و کلی آب خوردن اینجوری من نمیدونم واقعا تو چرا عادت داری هر شب عجیب و غریب لالا کنی حالا اگر برید ادامه مطلب و عکسهارو ببینید متوجه میشید موندم اینو چه جوری بغل کردی آخه از خودت تپل تر و بزرگتره ...
23 شهريور 1392

مهمونی روز جمعه

سلام  امروز ساعت 12 ظهر مامانجون زنگ زد و گفت خاله شیوا و خاله شیرین قرار ناهار بیان اینجا شما هم بیایید /چون بابایی و من حال ندار بودیم (من خسته بودم و بابایی هم چون دیروز رفته بود باغ عمو و آلبالو و سیب نشسته خورده بود معدش بهم ریخته بود) گفتم الان بهتون خبر میدم که تا به بابایی گفتم قبول کرد و ما هم نهار رفتیم خیلی خوش گذشت کلی شیرین زبونی کردی و از همه دلبری کردی خاله شیوا چون میخواست محمدسبحان حمام کنه زود رفتند اما خاله شیرین ساعت 7 و ما هم موندیم تا باباجون بیاد و شماهارو ببینه بعد بیایم آخه شما یاد گرفتی وقتی من زنگ میزنم به مامانجون گوشیو از من میگیری میگی عزولا آجیک (عزیزالله تاجیک اسم و فامیل باباجون) هست واسه همین امشب شام ه...
23 شهريور 1392

نازخوابیدن گل پسرم

تو این چند ساعتی که من داشتم مطلبهای وب شمارو مینوشتم و عکسهاتو میزاشتم شمارو فرستاده بودم تا بخوابی الان یه نیم ساعتی میشه که خوابیدی اومدم پتوتو بندازم با صحنه جالبی روبرو شدم البته بار اولت نیست که از این کارا میکنی اما واسم جالب بود یه رختخواب برای خودت روی تشک تختت پهن کرده بودی و خوابیده بودی منم فوری ازت عکس گرفتم تا بعدا ببینی جه جوریا میخوابیدی حالا بریم ادامه مطلب ...
22 شهريور 1392

گردش با محمد سبحان

دیروز صبح بابایی زنگ زد و گفت از خاله جون قبض تلفنو گرفتی آخه واسه یه کاری لازم داشت منم گفتم فراموش کردم بعد بابایی گفت بزنگ اگه بیدار برم بگیرم که وقتی با خاله صحبت کردم گفت غزل کلاس کامپیوتر داره میخوام ببرمش گفتم منتظر من باش بیام با هم بریم بعد هم یکسری به مدرسه داداشی شما بزنیم آخه مدیر مدرسه با خاله جونی دوسته و پارتی ما برای ثبت نام شماست بله دیگه رفتیم و خاله جون رفت غزل بزار کلاس من گفتم محمدسبحانو با خودت نبر بزار تو ماشین پیش من بمونه خنکتر تا ببریش و اینطوری شد که خاله عکسهای هنری از جیگرش گرفت و آخراش انقدر کلافه بودی که مانتو منو میخواستی بخوری و من مجبور شدم شمارو ببرم داخل مدرسه غزل جون تا مامان بهت شیر بده بعد هم که من بادگ...
22 شهريور 1392

مهمونی و تولد سمانه

وایییی بازم مهمونی آخه میدونی بیشتر به خاطر سمانه و مهدی که اومدن ایران وگرنه ما تازه به خاطر ماه رمضان دور هم جمع شده بودیم اما دیشب خونه زن عمو یه تولد کوچولو برای سمانه گرفتیم آخه 30 شهریور تولدشه که اون روز ایران نیست واسه همین ماپیشواز رفتیم و زود تر تولد گرفتیم اما بگم از شما تا فهمیدی بساط تولد مهیاست شروع کردی آهنگ تولد خوندن البته به زبون شما=بولد بولد دیگه نمیتونستی بشینی و مثل دختر خانمها فقط وسط و (اینم کارای شما به روایت تصویر)موقع شمع فوت کردنم که شما سریع فوت کردی کیک هم شما بریدی کادوها هم با شما باز شد کلا از  قبل هم از بغل خاله سمانه تکون نمیخوردی اون شبم که تولد بود که دیگه هیچ تو همه هستی مثلا تولد خاله سم...
22 شهريور 1392

فردای مهمونی(خونه خاله شیوا)

مامانی سلام زندگی من که هر روز شیرین تر از روز قبل میشی عشقم امیدم سسسسسسسسسلام به همه دوستای یه خبر خوب بابایی بالاخره ماشینی که میخواست و باب میلش بود و پیدا کرد و خرید یک ماکسیمای مشکی خوشجل موشجل که شما وقتی دیدیش کلی خوشحالی کردی و دیگه ناراحت نبودی که بابایی بنزشو فروخته (چند شب پیش که از خونه مامانجونی برگشتیم تا در حیاط باز کردیم با بغض گفتی بنز دیگه اینجا نه یعنی اینجا نیست من نمیدونم تو فندق از کجا ماشینارو میشناسی اگه به بابای ماشین دوستت نمیرفتی نمیشد؟ ) آخه علاقت انقدر زیاده که پراید مامانیو قبول نداشتی میگفتی من ماشین بابا دوست بلی =یعنی ماشین باباتو دوست داری انقدر این چند روز بابایی به این آگهی های ماشین زنگ زده بود و بر...
22 شهريور 1392

مهمونی 92/6/18

سلام به همه دوستام  ما بعد از اینکه از همدان اومدیم قرار روز سه شنبه برای مهمونی خونه خودمونو با زن عموها گذاشتیم اما شنبه زن عمو زنگ زد که اگر میشه دوشنبه بیایم من هم گفتم باشه و از همون روز مشغول تدارکات مهمونی شدم چون من خیلی وسواسیم و دوست دارم همه چی عالی باشه و برای مهمونم سنگ تموم بزارم یکشنبه داداش وقت دکتر داشت و من یکمی از کارام عقب افتادم اما با کمک بابایی مهربونت به همه کارام رسیدم البته شما هم خیلی پسر خوبی بودی و اذیتم نکردی برای شام سالاد الویه+سالاد ماکارانی+ کشک بادمجون+کوکو سبزی لقمه ای+کالباس +سالاد کاهو و مخلفات ساندویچ آماده کرده بودم که متاسفانه فراموش کردم عکس بگیرم و اما از میز دسر عکس دارم که میزارم تا ببینید ز...
22 شهريور 1392

مسافرت همدان 92/6/14

سلام به همه آقا پرهام گل قرار بود آخر شهریور ماه بریم همدان طبق برنامه هر سال برای همین با خانواده بابا رضا و عموهای بابایی قرار گذاشتیم پنج شنبه 92/6/14 ساعت 6 صبح حرکت کنیم و صبحانه هم تو راه بخوریم که  متاسفانه ما از این برنامه جا موندیم (چون بابایی ماشینشو که اتفاقا شما خیلی دوستش داشتیو فروخته بود ومیخواست ماشین بخره که قرار شد ما بعد از نهار حرکت کنیم اما نشد و ما ساعت 5 عصر با ماشین مامانی حرکت کردیم و به علت ترافیک زیاد ساعت حدودا 9:30 رسیدیم) شما تو راه خیلی پسر خوبی بودی و پنبه ریز هم نبودی و حسابی حال کردی چون فرهاد(پسرعمو بابایی) همراهمون بود صندلی ماشین شمارو نبرده بودیم و شما حسابی ورجه وورجه میکردی اما در کل پسر آقایی بود...
20 شهريور 1392