پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

من و داداشم

گردش روز جمعه پرهامی

1392/6/31 18:55
نویسنده : مامان شهره
579 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای گلم روز جمعه قرار بود با خاله شیرین اینا بریم شکراب و پیاده روی کنیم تا امامزاده یحیی (اگر اشتباه نکنم آخه من تا حالا نرفتم) که شب که خاله جونی زنگید خونمون برای هماهنگی بابایی گفت سخته با بچه ها بریم بالای کوه چون آخرین جمعه تابستونم هست 100% خیلی شلوغه البته راست میگفت خوب شد نرفتیم خلاصه که قرار شد خاله جونی اینا صبح زود برن و ما دیر تر حرکت کنیم تا زمانیکه اونا دارند از کوه میان پایین ما هم همون نزدیکی ها باشیم تا بریم کنار آب بشینیمو ناهاری بخوریمو عشق و حال دیگه آخه با خاله جون اینا خیلی بهمون خوش میگذره / اما بگم از شما که شب قبلش مامانو خیلی اذیت کردی تا بخوابی آخرشم ساعت 2:20 خوابیدی تند تند آب میخوردی بعد زودی میگفتی جییییییییییییییییییش دارم و جالب اینجا بود که واقعا هم داشتی اما مامانی من خواب الود بودم در دستشویی بسته بودمو خوابیده بودم فکر نمیکردم دیگه دستشویی لازم شی یهو ساعت 6:30 با صدای بغض آلودی صدام کردی مامانی من دشویی تا بیدار شدم دیدم در بسته است و چون قدت به دستگیره نرسیده یکمی شلولرتو خیس کرده بودی سریع بردمت و شستشو انجام دادم و خوابیدیم که البته شما تا 8 بیدار بودی و خابت برد ساعت 10 که میخواستیم حرکت کنیم مگه بیدار میشدی بیهوش بودی خلاصه با هزار مکافات آمادت کردمو راه افتادیم وسطای راه یادم افتاد زیراندازو جا گذاشتیم دوباره برگشتیم و آوردیم به آهار که رسیدیم من به بابایی پیشنهاد دادم بریم باغ  عمو تقی عمو بابایی آخه میدونستم که مامانجون اینا با عمواینا رفتن باغ تا آلبالوهای باقیمونده بچینن اولش بابایی گفت نه  و ولش کن خودمون میریم کنار آب تا خاله اینا بیان اما من گفتم سخته و بعد مثل همیشه مامان برنده شد و خلاصه بگم رفتیم باغ و موندگار شدیم و خاله اینا هم اومدن باغ و همون جا بساط نهار آماده کردیم  همه با هم از غذاهای همدیگه شریکی خوردیم و خیلی خوش گذشت عکسهای شمارو هم که همش مشغول آتش بازی و آب بازی بودی میزارم عصر هم یکمی شمارو خوابوندم و با نگار و صنم رفتیم آب بازی که تا برگشتیم بابایی با تبر افتاده بود به جون کنده ها تا هیزم آتیشو تهیه کنه و عاطفه (دخترخواهر زن عمو) هم با دف زدن اسباب بیدار شدن شمارو فراهم کرده بودن...... شب ساعت 8 رسیدیم خونه داداشی بعد ازساعت 9 بیهوش شد بابایی هم ماشینو ترو تمیز کرد و دوش گرفت ساعت 11 خوابید اما شما نمیدونم از چه منبعی انرزی گرفته بودی که نمیخوابیدی و تازه من خواب آلو هم باید بیدار میموندم تا شما بخوابی و بالا خره پرهامی ساعت 12:45 بیهوش شد ............ و اما عکس ها در ادامه مطلب

 

اینجا بابایی شلوارتو زده بود بالا تا پاتو بزاری تو چشمه ای که از بالای ویلا رد میشد و انقدر آبش سرد بود که شما که عاشق آب بازی هستی منصرف شدی و از آب اومدی بیرون...خنده

 

اینجا بود که دیگه از کنار آتش نمیومدی کنار واجازه نمیدادی کسی هم بیاد کنار آتش

 

بادبزنو هم گرفته بودی دستت به کسی نمیدادی

 

باد میزدی تا برنج زودی آماده بشه

 

 

 

 

 

 

کامپیوترم هنگیده عکسارو آپلود نمیکنه یه چند تا عکس هنری که داداشی و صنم از من و خاله نگار گرفتند مونده که تو یه پست دیگه میزارم

نازنین پسرم عاشقتمقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مثل هیچکس
31 شهریور 92 19:57
همیشه به تفریح پس معلومه حسابی خوش گذروندید .جای ما را هم خال میکردید


جای همگی خالی خیلی خوش گذشت
مامان دنی گلی
1 مهر 92 0:01
سلام دوست عزیز همیشه به گردش این جای قشنگ کجاست که رفتین؟


ممنونم اینجا تهران -آهار -یه جایی به اسم شکراب