پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

من و داداشم

حادثه برای پرهام

1392/6/25 4:14
نویسنده : مامان شهره
383 بازدید
اشتراک گذاری

آقا پسمل نازم امروز خدا خیلی به شما وهم به من رحم کرد بزار از دیشب برات شروع کنم بابایی به داداشی گفته حالا که کمتر از 10 روز دیگه باید بری مدرسه یکمی فارسی و ریاضی کار کن تا درسها یادت بیاد داداشی دیروز تنبلی کرد و ننوشته بود بابایی هم گفت باید حتمن بنویسی و شما هم دفتر مداداتو آورده بودی رو میز پخش کرده بودی که منم میخوام درس بیوینیسم (بنویسم) خلاصه به خاطر اینکه شما اذیت نکنی من شمارو بردم حیاط یکمی بعد دوست عمو اومد دنبالش تا برن بیرون که شما مثل همیشه که عموتو میبینی میپری بغلشو ولش نمیکنی یه یک ربعی معطل شما شدن  و بعد عموی بیچاره با هزار دوز وکلک فرار کردنیشخندبعد گیر دادی بریم بوالا(بهاره) همسایه بغلیمون / امون از موقعی که یه چیزی بخوای من هم با شرمندگی زنگشونو زدم که خاله ساقی مامان خاله بهاره گفت نیست رفته بیرون خلاصه رفتیم خونشون که مامانش تلفن زد تو باهاش صحبت کردی اونم  به زبون خودت :بوالا سلام تو حوبی من حوبم من حونه توام تو نی می آی حونه تو کی می آی هان زود باش زود من حونه تو آمدم تو بیا حونه تو عاشگتم عجیجمی من تو دوست بلی حونه زود تو بیا باش آفافظ =حالا ترجمه شده:بهاره سلام  خوبی من خوبم من خونه تو هستم تو نمیای خونتون من منتظرم زود بیای خونتون من اومدم تو هم بیا عاشقتم عزیزم دوست دارم زود بیا خداحافظعینک حالا به هزار کلک آوردمت تو حیاط نمیای تو خونه میگی بوالا گفت من زود بلی (من زود میام)الهی من فدات شم با اون زبون شیرینت منتظر وایساده بودی خلاصه بازم با هزار کلک آوردمت خونه تا آماده خواب بشی بهت قول دادم بخواب صبح میبرمت خونه خاله بهاره خداروشکر تو هم قبول کردی و خوابت برد اما شیطون بلا صبح که بیدار شدی اولین چیزی که گفتی مامانی بریم خاله بوالا منم چون قول داده بودمک بردمت که بازم از شانست خاله بهاره نبود دفتر باز بود اما خاله رفته بود سرکشی ساختمون آخه خاله جون مهندسچشمکبعد دوباره یکمی گیر دادی و گریه کردی تا راضی شدی بیای تو واسه صبحونه بعد از 2ساعتی یه صدایی از حیاط شنیدی بدو بدو رفتی و منم دنبالت که دیدم صدای قهقههمیاد فهمیدم عموتو دیدی البته بابایی هم بود عمو میخواست ماشینو بزنه حیاط تا بابایی ماشینشو بزنه رو پل خونمون شما هم سریع به عمو گفتی وایسا منم بیام زود سوار ماشین عمو شدی تا عمو بزنه تو حیاط بعدم تا باباییو دیدی پریدی تو ماشین بابایی که سی دی پاندا ببینی که بابایی گفت الان نمیشه کار دارم که بهونه گیریهای شما از همون جا شروع شدو از دست بابایی ناراحت شدی بعد من دیدم موقع ناهار تصمیم گرفتم غذاتو بیارم حیاط تا آرومم بشی اتفاقا غذاتو کامل خوردی و رفتی با عمو بابایی بیرون جلو در حیاط بعد که بابایی اومد تو و غذا خوردیم زودی دوباره رفت بیرون آخه دوستش جلو در کارش داشت شما اومدی جای بابایی رو گرفتی گفتی من اینجا آم بخولم(غذا بخورم)یکی دو تا قاشقم خوردی که یک دفعه با صندلی برگشتی عقب و پرت شدی پایین فقط تونستم یه یا حسین بگم و دیگه فقط صدای گریه بود و گریه و بوس کردنای من و ناز کردنامو دق کردن اونجایی که زمین خورده بودی توسط داداشیت داداشیت ازت یه چندتا عکس گرفت ازت میپرسید داداشی قربونت بشه کجات درد گرفت تو هم نشونش میدادی بعدم حواستو با ماشینت پرت کردیم عکسها در ادامه مطلب

اینجا با ماشینت گولت زدم که مثلا برو اون کتابرو بیار تو هم رفتی سعی کردی اما نمیشددیدی نمیشه بی خیال شدی برگشتی سمت من اما من میگفتم تو میتونی بدو برو بیار چون اگه شلوغ بازی نمیکردم یاد زمین خوردنت می افتادی و گریه میکردیدوباره داشتی برمیگشتی سمت کتاب اما زود پشیمون شدی چون داداش صدات کرد بری خونه سازی کنیدتا فهمیدی من دارم ازت عکس میگیرم یه هلو گفتی عادت داری موقع عکس گرفتن میگی هلو چیک چیک(صدای عکس گرفتن)مثل بابایی که ماشینشو پارک میکنه تو هم عادت به پارک کردن داری /ماشینتو پارک کردی رفتی با داداش بازیجالبه کلا یادت رفته بود زمین خوردی البته ما اینطوری فکر میکردیم اما تا بابایی اومد خونه سریع همون جایی که زمین خوردیو با جزئیات کامل و با هیجان و با زبون شیرینی خودت واسه باباییت تعریف کردی و هر جایی هم که دردت اومده بود دادی بابات موسش(بوس)کرد و آخر سرم بابا ازت پرسید نفس بابا چی شد:تو هم گفتی دائون(داغون) پسر نازنینم عاشقانه میپرستمت  خدارو شکر که امروز بخیر گذشت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)