پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

من و داداشم

پرهام خواب زده شده بود

سلام به همه دوستای گلم آقا پرهامی ما یکشنبه11:30خوابید و ساعت 3 صبح از خواب بیدار شد و خوابزده شده بود و میگفت مامان یه چیزی میخوام منم میگفتم چی میخای گفت :بوبوسیت (بیسگوئیت) من بلند شدم بهش بدم دیدم ساعت 3 گفتم زود برو بخواب فردا میدم خلاصه تا ساعت 5 بازی بازی کرد وتا بیدار شدم پارسا ببرم مدرسه که بهش بیسگوئیت دادم گفتم بمون پیش بابا گفت نه منم میام مدسه(مدرسه)  بله ایشونم بردیم بعد رفتیم خونه خاله شیوا دیدیم محمدسبحانم از صبح زود بیدار بوده یکم با اون بازی کردیم و راه افتادیم بیایم خونه که چشمم به سبزی های تازه مغازه افتاد جوگیر شدم بعد از 9سال که ازدواج کردم سبزی قورمه خریدم و پاک کردم اما چه پاک کردنی هر 10 دقیقه زنگ میزدم ماما...
23 مهر 1392

خرید لباس پاییزه آقا پرهام

این پست تقدیم به خاله نگار : خاله جون جات خالی با مامانی رفتیم هفت حوض -پارسیان -بهار خرید پاییزه (لباس راحتی و مهمونی) انجام دادیم وای خاله جون جات خالی بود بخندی پرهام هرچی میدید می گفت این مال منه همین خوبه کاش بودی میدیدی چه چیزایی انتخاب میکنه اما با کلی دردسر و چند بار بیرون رفتن تونستیم یکمی خرید بکنیم جات خالی هر بار بیشتر از اینکه به فکر خرید باشیم به فکر شکم بودیم پرهامی که میشناسی پیتزا ذرت سیب زمینی آبو(نوشابه) کلی هله هوله می خوردیم و جای تورو هم خیلی خالی میکردیم آخه خرید با تو یه صفایی داره خاله جون یه چندتا لباس هم برای داداشی پارسا گرفتیم ایشالا بقیشو با بابایی میریم چون پرهام خیلی شیطونی میکنه دیگه تنهایی خرید کردن سخته ...
19 مهر 1392

پرهام و باباجون

امروز بابایی با باباجون رفته بودند پرند برای سرکشی به خونه مامانجونی اینا ببینند تا چه اندازه آماده شده بعد هم باباجونی اومد خونه ما و من هم چون کمر درد شدیدی داشتم غذا از بیرون سفارش دادم و کلی خوش گذشت آخه میدونی مامانی من عاشق بابام هستم نه اینکه مامانجونیو دوست نداشته باشم نه مامانم هم عاشقانه دوست دارم اما دست خودم نیست از قدیم میگن دختر عشق باباشه باباش عاشق کاراشه مصداق من و بابامه که واقعا وابسته و دلبسته همدیگه ایم (دعای همیشگی مامان عمر با عزت برای پدر و مادرش  واینکه خدا از عمر من کم کنه به عمر بابام اضافه کنه)خلاصه شما با باباجون کلی حال کردی انقدر که میخواست بره میگفتی نرو بیشین باجی(بازی)کنیم بعد کمی خوابیدی ومن داشتم کمدت...
19 مهر 1392

داستان گفتن پرهام

اکی بود اکی مبود خدا بوزوگ بود آنم بزی بود بچه ها داشت اسمشون شنشگول منگول حبی انگول بود مامانشون رفت علف بیاله بخولن آقا گلگه هامشون کرد مامانش شکمش سنگ کرد بچی ها در آبرد آقا گرگه از اینجا رفت متن بالا قصه شنگول و منگول وحبه انگور بود از زبون پرهام یعنی پرهام از من یاد گرفته بعد تا میگم بیا بخوابیم میگه مامان بز بز اندی (بز بز قندی) میخونی تا میگم نه خودش اینطوری برای من تعریف میکنه آخه مامان فدای اون زبون شیرینت بشم الهی قربون داستان تعریف کردنت بشم  حالا ترجمه داستان پرهام (یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود یه خانم بزی بود 3تا بچه داشت شنگول و منگول وحبه انگور یه روز که مامانشون رفته بود براشون علف...
16 مهر 1392

مهمانى رفتن و ميوه خوردن آخر شب پرهام

پسر نازم امشب بردمت خونه خاله بهاره تا 12:30 شب اونجا بوديم ديگه واقعا خوابت گرفته بود كه آوردمت خونه بعد جالب بود بهم گفتى ميوه هلو نارنگى ميخام بعد از خوردنشون خوابيدى كه ساعت شد 1 بامداد بنده ام بايد فردا داداشيو ببرم مدرسه خيلى خوابم مياد اين پستو از تو رختخواب برات نوشتم شب بخير دوستاى گلم...
15 مهر 1392

شاهکار هنری پرهام

این عکسی که در ادامه مطلب میزارم نمونه ای از شاهکار هنری پسرمه که البته اون موقع تقریبا یکساله بودی بابایی گفت اینو نگهدار برای یادگاری ببین از بچگی زلزله بودیا مامانی جونم اما خیلی شیرینی یعنی بلدی چه جوری با سیاست خودتو تو دل کسی جا کنی نازتم خیلی زیاده امروز ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدی و تا 7:20 که من داداشیو ببرم مدرسه بیدار بودی اومدم میبینم روی تخت من روی بالشت من خوابت برده آخه نفس مامان چقدر خوردنی شدی با اون شیرین زبونیات(اون موقع صبح انقدر با من حرف زدی انقدر شیرین زبونی کردی که نگو تازه برای من لالایی هم میخوندی) این یه توپ بود که هدیه غذای کودک بود شما از توی رستوران چشمت بهش بود آخه این توپ مال داداشی بود و اونم به شما نمی...
14 مهر 1392

اتفاقات این چند روزه

سلام به همه دوستای خوبم و ممنون که جویای حال پرهام بودید مخصوصا مامان دنی گلی و اما هنوز پرهام مریضه و همینطور بهونه گیر تازه سرفه هاش شروع شده آبریزش بینی هم داره بردمش دکتر شربت زادیتن داد که داره میخوره اما هنوز خوب نشده و اما احوالات مامانی پرهام هم این روزها خوب نیست دقیقا یکشنبه صبح که رفتم برای پرهام وقت دکتر بگیرم خواهرم بهم زنگ زد و خبر داد که مامان زن دایی کوچیکم فوت کرده اصلا نمیدونی چه حالی داشتم تا بیام خونه نفهمیدم چه جوری رانندگی کردم و رسیدم فقط گریه میکردم آخه میدونی این زن نمونه یک فرشته آسمونی روی زمین بود بس که این زن خوب بود و ماه هرچی از خوبیهاش بگم کمه اما عجبم در کار خدا که همیشه بهترینها رو گلچین میکنه(برای آمرز...
10 مهر 1392

پرهام جونم مریض شده

وای خدا جونم پرهامی جونم مریض شده سرما خورده همش نق میزنه بهونه میگیره دیشب اصلا نخوابیده شربتشم به زور میخوره موندم چکار کنم فردا باید ببرمش دکتر ببینم چی میشه فعلا خداحافظ تا ببینیم پرهامی کی خوب میشه ...
6 مهر 1392