پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

من و داداشم

تقدیم به خاله ستاره گوشه ای از شیطنتهای پرهام

سفارشی برای خاله ستاره مهربون سلام به همه ی دوستای گلم این پستو گذاشتم تا گوشه ای از شیطونی پرهامو به خاله ستاره مهربونش نشون بدم آخه داشتم با خاله ستاره تو نی نی گپ حرف میزدیم پرهامم ساکت بود فقط هرزگاهی صدای خش خش پلاستیک مانندی میومد منم یه صدایی میزدمو اونم میگفت جان و بعد دوباره ساکت میشد و منم مشغول گپ زدن با دوست جونیم بودم تا اومدم آشپزخونه شام پارسا آماده کنم دیدم ای دل غافل این پسمله چه کرده قبلشم چون به خاله ستاره گفتم پرهام آشپزخونه بهم ریخته عکسشو میزارم ببین زودی اومدم  تا خاله ستاره ببینه من چه آتیشیم و چه کارا که نمیکنم پس بزنید بریم ادامه مطلب تا دیدن عکس شیطونیای منو از دست ندین تعجب نکنید اینا جلد صابونایی بوده...
4 آذر 1392

120 متر فضا کمه برای شیطونی

خدایا بزرگی و عظمتت را شکر که به ما بنده های ناشکر و پرتوقع همیشه نظر لطف داشتی و همیشه در احسان و کرمت رو به روی ما بنده های بیوفا نبستی قربون مهمون نوازیت خدای بزرگ قربون لطف و مهربونیت همیشه یادمه از قدیم میگفتن وقتی از خدا خواسته ای داری کم نخواه همیشه زیاد بخواه که خدا ارحم الراحمین و بهترینها رو برای بنده هاش میخواد اما.......... اما از ما بنده های پر توقع که گفتن زیاد بخواه امان نگفتن دیگه خونه دوبلکس 1000 متری بخواه که حالا شده حکایت من و پرهام................. بریم ادامه مطلب من همیشه بنده ای بودم با خواسته معقول از خدا و همیشه هم خدای مهربون هوامو داشته و نزاشته تو زندگی از هر لحاظی بمونم اما آقا پرهامی متوقع دیروز به من میگه یه...
3 آذر 1392

حادثه تلخ برای نفس مامان پرهام جوجوی خوشگل

وای امان از حادثه از اتفاق آخه چی بگم نمیدونم مامانم همیشه بهم میگه همه بچه ها یه فرشته ای دارند که مراقبشونه نترس مامان خدا خودش حافظ بچه هاست اما اینو نمیگه که خودش که مادر بوده چقدر برای ما دلواپس بوده و چه شب زنده داریها که نکرده حتما مامانبزرگم هم مامانمو دلداری میداده و این از قدیم همینطور به مادرا رسیده و من همین جا میگم مامانجون ممنون محبتهات و دلگرمی دادن هاتم ............. اما اصل ماجرا اینه که دیشب خونه مامانم بودیم و موقع برگشت پارسا با پرهام تو اتاق بازی میکردن و جیغ میزدند من مشغول جمع کردن وسایلام بودم و همین که خواستم کیف پولمو بزارم تو ساک پرهام دیدم پارسا داره با بالشت میدوه دنبال پرهام و میترسونش و جیغ میزنه میتونم بگم ک...
2 آذر 1392

تولد بابایی و شیرینی ماشین جدید بابایی

اول هر کار سلام مامانی جون چهارشنبه تولد بابایی بود و با مامانجون و باباجون شام رفتیم بیرون البته مناسبت اصلی ماشین عوض کردن بابایی بود که داداش پارسا از بابا خواسته بود شیرینی ماشینو بابایی پیتزا بده جای همه اونایی که دوستشون دارم خالی خیلی خوش گذشت و غذا هم خیلی خوشمزه و عالی بود از اول که نشستیم تو ماشین بابایی هی گفت کجا بریم منم میگفتم نمیدونم هرجا تو ببریمون میریم اما بنده خدا منظورش به من بود که تو کجا دوست داری آخه من خیلی سخت میگیرم که کجا بریم دوست دارم هر دفعه جایی که تعریفشو میشنوم برم امتحان کنم خلاصه بعد از کلی دور دور کردن و از تهرانپارس گذشتنو از شریعتی و پاسداران گذشتن سر از یه جایی نزدیکای هفت تیر -کریمخان در آوردیم یعنی در...
1 آذر 1392

ارسال نشدن نظرات

مامانای گل دوستای خوبم اومدم بنویسم که نگین چه بی وفا شد آخه من هر روز بهتون سر میزنم اما از صبح سه شنبه برای هیچکدوم دوستام نظرام نمیره امروز برای مامان حمیدرضا /مامان آوا/خاله ستاره مهربون/مامان پارسا و پرهام (تبریک برای بدنیا اومدنشون)/هدیه جون مامان سبحانم برای احوالپرسی بعد از انجام عمل ومامان دنی جون و بقیه دوستام اومدم نت اما نشد که نشد نظر ارسال کنم ببخشید دوستای خوبم تا ببینم کی مشکلم حل میشه روی ماهتونو ...
29 آبان 1392