پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

من و داداشم

120 متر فضا کمه برای شیطونی

خدایا بزرگی و عظمتت را شکر که به ما بنده های ناشکر و پرتوقع همیشه نظر لطف داشتی و همیشه در احسان و کرمت رو به روی ما بنده های بیوفا نبستی قربون مهمون نوازیت خدای بزرگ قربون لطف و مهربونیت همیشه یادمه از قدیم میگفتن وقتی از خدا خواسته ای داری کم نخواه همیشه زیاد بخواه که خدا ارحم الراحمین و بهترینها رو برای بنده هاش میخواد اما.......... اما از ما بنده های پر توقع که گفتن زیاد بخواه امان نگفتن دیگه خونه دوبلکس 1000 متری بخواه که حالا شده حکایت من و پرهام................. بریم ادامه مطلب من همیشه بنده ای بودم با خواسته معقول از خدا و همیشه هم خدای مهربون هوامو داشته و نزاشته تو زندگی از هر لحاظی بمونم اما آقا پرهامی متوقع دیروز به من میگه یه...
3 آذر 1392

حادثه تلخ برای نفس مامان پرهام جوجوی خوشگل

وای امان از حادثه از اتفاق آخه چی بگم نمیدونم مامانم همیشه بهم میگه همه بچه ها یه فرشته ای دارند که مراقبشونه نترس مامان خدا خودش حافظ بچه هاست اما اینو نمیگه که خودش که مادر بوده چقدر برای ما دلواپس بوده و چه شب زنده داریها که نکرده حتما مامانبزرگم هم مامانمو دلداری میداده و این از قدیم همینطور به مادرا رسیده و من همین جا میگم مامانجون ممنون محبتهات و دلگرمی دادن هاتم ............. اما اصل ماجرا اینه که دیشب خونه مامانم بودیم و موقع برگشت پارسا با پرهام تو اتاق بازی میکردن و جیغ میزدند من مشغول جمع کردن وسایلام بودم و همین که خواستم کیف پولمو بزارم تو ساک پرهام دیدم پارسا داره با بالشت میدوه دنبال پرهام و میترسونش و جیغ میزنه میتونم بگم ک...
2 آذر 1392

تولد بابایی و شیرینی ماشین جدید بابایی

اول هر کار سلام مامانی جون چهارشنبه تولد بابایی بود و با مامانجون و باباجون شام رفتیم بیرون البته مناسبت اصلی ماشین عوض کردن بابایی بود که داداش پارسا از بابا خواسته بود شیرینی ماشینو بابایی پیتزا بده جای همه اونایی که دوستشون دارم خالی خیلی خوش گذشت و غذا هم خیلی خوشمزه و عالی بود از اول که نشستیم تو ماشین بابایی هی گفت کجا بریم منم میگفتم نمیدونم هرجا تو ببریمون میریم اما بنده خدا منظورش به من بود که تو کجا دوست داری آخه من خیلی سخت میگیرم که کجا بریم دوست دارم هر دفعه جایی که تعریفشو میشنوم برم امتحان کنم خلاصه بعد از کلی دور دور کردن و از تهرانپارس گذشتنو از شریعتی و پاسداران گذشتن سر از یه جایی نزدیکای هفت تیر -کریمخان در آوردیم یعنی در...
1 آذر 1392

ارسال نشدن نظرات

مامانای گل دوستای خوبم اومدم بنویسم که نگین چه بی وفا شد آخه من هر روز بهتون سر میزنم اما از صبح سه شنبه برای هیچکدوم دوستام نظرام نمیره امروز برای مامان حمیدرضا /مامان آوا/خاله ستاره مهربون/مامان پارسا و پرهام (تبریک برای بدنیا اومدنشون)/هدیه جون مامان سبحانم برای احوالپرسی بعد از انجام عمل ومامان دنی جون و بقیه دوستام اومدم نت اما نشد که نشد نظر ارسال کنم ببخشید دوستای خوبم تا ببینم کی مشکلم حل میشه روی ماهتونو ...
29 آبان 1392

هیئت رفتن پرهامی

سلام به همه ی مامانای مهربون  امیدوارم عزاداریهاتون مورد قبول درگاه حق قرار گرفته باشه من با پرهامی هر شب هیئت بودیم و تا دیر وقت بیرون بودیم آخه هیئت خونه خاله بهاره اینا بود که همسایه دیوار به دیوار ما هستن و آقا پرهام عاشقشه برای همین تا دیر وقت میموند خونه خاله بهاره و بازی میکرد نمونش دیشب ساعت سه اومدیم خونه البته خود پرهام که هیچ وقت دلش نمیخواد بیاد خونه منو بغل کرده بود میگفت مامانی بریم خونه حالا ایشالا یکمی زندگیمون رو روال بیفته تند تند میام و وب پرهامی آپ میکنم فعلا تا بعد..............یه عکس تو ادامه مطلب میزارم ببینید خیلی بامزه هست پرهام اون روز خیلی بهونه میگرفت منم کمی بهش پفک دادم تا بهونه گیری نکنه آخه من اصلا پفک ...
24 آبان 1392

دعا برای قهرمانی داداشم در مسابقه کاراته

دوستای خوبی که میاین به ما سر میزنید و مارو با نظراتتون شرمنده میکنید میشه همگی برای داداش گلم دعا کنید تا فردا صبح که مسابقات قهرمانی کاراته استان تهران برگزار میشه و داداش من یکی از شرکت کننده هاشه بتونه مقام بیاره و من و مامانیو باباییشو خوشحال کنه پس اگر اومدی این پست خوندی و دوست داشتی داداشم قهرمان بشه دعا یادت نره اگه دوست داشتید نظراتونم بگین عاشق همتونم مرسی به ما سر میزنید
17 آبان 1392

داستان تولد غافلگیرانه همسری

سلام به همه مامانای گل راستش همونطور که گفته بودم تولد همسرم تو محرم میشد و من تصمیم گرفتم یه غافلگیری بزرگ انجام بدم برای همین دست به کار شدم و تدارکات با وسواس خاصی انجام دادم از قبل با مهمونا هماهنگ کرده بودم که پیش امین سوتی ندن تا اصلا نفهمه چه خبر حالا باید به یه بهونی ای امین به مهمونی می کشوندم که اونم قرار شد با پسرعموش برن سور سربازی یکی از دوستاشو بخورن که البته سوری بود  و یادم رفت بگم من مهمونی مجردی و خونه مامانم گرفته بودم و پارسا و پرهام خونه خودمون بودن و خواهر بزرگه وظیفه مهم نگهداری از بچه هارو قبول کرده بود( که همین جا ازش تشکر میکنم و دستشو میبوسم عاشقتم خواهری گلم) و من و دختر همون خواهرم از ساعت 10 صبح مثلا رفتیم ...
15 آبان 1392