پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

من و داداشم

پرهام دختر میشود........

چند روز پیشا تصمیم گرفتم کمدمو مرتب کنم پرهام جونی هم سرش به بازی گرم بود از اونجایی که کمدم خیلی خورده ریز و خرت و پرت داره تا در کمدم باز میشه پرهامی مثل فرفره میاد سراغ وسایلام  خلاصه وسطای تمیز کردن بودم که دیدم بله آقا تشریف فرما شدن برای فضولی نه ببخشید کنجکاوی و دیگه به طبقه پایین کمدم رسیده بودم سریع جمع وجور کردم که دیدم داره صدام میکنه مامانی (اشگل شدم  اشنگه بیبین اینک بیزنم) خوشگل شدم قشنگه عینک بزنم بعدم میگه (مو والتو)موبایلتو بیار ازم (اسک)عکس بگیر تند تندم فیگور میگرفت میگفت هلو بعدم من هنوز عکس نگرفته میگفت (بیبینم)  ببینم خوب شده از تو اون همه عکسی گرفتم یه چند تایی خوب شد که در ادامه مطلب میزارم   ...
28 شهريور 1392

خوابیدن پر دردسر

روز دوشنبه خیلی مامانی اذیت کردی تا بخوابی اصلا از صبح بهونه میگرفتی منم بهت قول دادم که پسر خوبی باشی و بخوابی میریم بیرون و برات دلستر میخرم اما بازم شیطونیاتو ادامه دادی و فقط دوست داشتی و و و و از این بازیها بکنی و اصلا دوست نداشتی بخوابی و اینقدر خونه بهم ریختی  برای بازیت و منم ساکت نگاهت میکردم تا ببینم کی خسته میشی که فهمیدم زهی خیال باطل شما خسته بشو نیستی و به زور متوسل شدم تابالاخره برد و اما خونه و زندگی مامان و همینطور اتاقتون دیدنی بود پس لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطلب برید قربون مهربونیت که به آقا گاو بالشت دادی و در اینجا بالاخره لالا کردی اما وضع اتاقتو ببین و باز داستان همیشگی بغل کردن وسایل و اینبار...
27 شهريور 1392

حادثه برای پرهام

آقا پسمل نازم امروز خدا خیلی به شما وهم به من رحم کرد بزار از دیشب برات شروع کنم بابایی به داداشی گفته حالا که کمتر از 10 روز دیگه باید بری مدرسه یکمی فارسی و ریاضی کار کن تا درسها یادت بیاد داداشی دیروز تنبلی کرد و ننوشته بود بابایی هم گفت باید حتمن بنویسی و شما هم دفتر مداداتو آورده بودی رو میز پخش کرده بودی که منم میخوام درس بیوینیسم (بنویسم) خلاصه به خاطر اینکه شما اذیت نکنی من شمارو بردم حیاط یکمی بعد دوست عمو اومد دنبالش تا برن بیرون که شما مثل همیشه که عموتو میبینی میپری بغلشو ولش نمیکنی یه یک ربعی معطل شما شدن  و بعد عموی بیچاره با هزار دوز وکلک فرار کرد بعد گیر دادی بریم بوالا(بهاره) همسایه بغلیمون / امون از موقعی که یه چیزی بخ...
25 شهريور 1392

بستنی خوردن پرهام

سلام به همه دوستام دیروز عصر داداشی رفته بود تو حیاط بازی البته قبلش یکمی هم شمارو برد وباهات کرد  و بعد  به هزار مکافات شما اومدی خونه (چون  تو حیاط زیر زمین داریم من میترسیدم  خدای ناکرده شما بیفتی ) بیچاره داداشی تا میخواست بره بیرون شما گریه میکردی نه نلو بیلون منم بلم حلاط(نرو بیرون منم بیام حیاط) خلاصه با هزارتا دوز و کلک داداشی تونست بره بازی شما هم کم کم آروم شدی وخودت شروع کردی بازی کردن بعد هم داداشی اومد پول بگیره بره بستنی بخره شما اصلا دیگه بهش محل نزاشتی و رفتی پشت شیشه بازی داداشو ببینی که دیدی داره بستنی میخوره تو هم بدو بدو اومدی پیشم که منم ببسی(بستنی) میخوام حالا باز خوبه تو فریزر بود خوردی اما چه خورد...
24 شهريور 1392

بازم خوابیدنهای بامزه پرهام

اومدم ببینم امشب چجوری خوابیدی که دیدم بعد از کلی کردن و غر زدن که من دیروز خوابیدم و کلی آب خوردن اینجوری من نمیدونم واقعا تو چرا عادت داری هر شب عجیب و غریب لالا کنی حالا اگر برید ادامه مطلب و عکسهارو ببینید متوجه میشید موندم اینو چه جوری بغل کردی آخه از خودت تپل تر و بزرگتره ...
23 شهريور 1392

مهمونی روز جمعه

سلام  امروز ساعت 12 ظهر مامانجون زنگ زد و گفت خاله شیوا و خاله شیرین قرار ناهار بیان اینجا شما هم بیایید /چون بابایی و من حال ندار بودیم (من خسته بودم و بابایی هم چون دیروز رفته بود باغ عمو و آلبالو و سیب نشسته خورده بود معدش بهم ریخته بود) گفتم الان بهتون خبر میدم که تا به بابایی گفتم قبول کرد و ما هم نهار رفتیم خیلی خوش گذشت کلی شیرین زبونی کردی و از همه دلبری کردی خاله شیوا چون میخواست محمدسبحان حمام کنه زود رفتند اما خاله شیرین ساعت 7 و ما هم موندیم تا باباجون بیاد و شماهارو ببینه بعد بیایم آخه شما یاد گرفتی وقتی من زنگ میزنم به مامانجون گوشیو از من میگیری میگی عزولا آجیک (عزیزالله تاجیک اسم و فامیل باباجون) هست واسه همین امشب شام ه...
23 شهريور 1392

نازخوابیدن گل پسرم

تو این چند ساعتی که من داشتم مطلبهای وب شمارو مینوشتم و عکسهاتو میزاشتم شمارو فرستاده بودم تا بخوابی الان یه نیم ساعتی میشه که خوابیدی اومدم پتوتو بندازم با صحنه جالبی روبرو شدم البته بار اولت نیست که از این کارا میکنی اما واسم جالب بود یه رختخواب برای خودت روی تشک تختت پهن کرده بودی و خوابیده بودی منم فوری ازت عکس گرفتم تا بعدا ببینی جه جوریا میخوابیدی حالا بریم ادامه مطلب ...
22 شهريور 1392