تولد بابایی و شیرینی ماشین جدید بابایی
اول هر کار سلام مامانی جون چهارشنبه تولد بابایی بود و با مامانجون و باباجون شام رفتیم بیرون البته مناسبت اصلی ماشین عوض کردن بابایی بود که داداش پارسا از بابا خواسته بود شیرینی ماشینو بابایی پیتزا بده جای همه اونایی که دوستشون دارم خالی خیلی خوش گذشت و غذا هم خیلی خوشمزه و عالی بود از اول که نشستیم تو ماشین بابایی هی گفت کجا بریم منم میگفتم نمیدونم هرجا تو ببریمون میریم اما بنده خدا منظورش به من بود که تو کجا دوست داری آخه من خیلی سخت میگیرم که کجا بریم دوست دارم هر دفعه جایی که تعریفشو میشنوم برم امتحان کنم خلاصه بعد از کلی دور دور کردن و از تهرانپارس گذشتنو از شریعتی و پاسداران گذشتن سر از یه جایی نزدیکای هفت تیر -کریمخان در آوردیم یعنی درست همون جایی که من دوست داشتم از اول بریم وبابایی گفت بارون شدید معلوم نیست خلوت باشه یا نه اما خوشم میاد بازم مثل همیشه حرف من شدعاشقتم شوهر نازنینم که انقدر به حرفم گوش میدی یه چند تایی هم عکس گرفتم که در ادامه مطلب میزارم .........
این گل پسر بزرگم آقا پارسا شیرمرد بزگ من به همراه باباجون
همسر مهربونم و این هم شیرمرد کوچولوم که خیلی بداخلاقی میکردو نمیزاشت ازش عکس بگیرم اینجا هم داشت میگفت عسک(عکس)نگیرررررررررر قیافه عصبانیش معلومه
این هم مامانی خسته آخه اون روز از صبح زود که بیدار شده بودم همش بیرون مشغول خرید بودم لطف همسرم شامل حالم شده بود و به من عنایت فرمودند پول دادند طلا بخرم(ممنونم نازنینم)
این هم پرهامی که اصلا به من نگاه نمیکرد میگفت تو بدی عسک میگیری بدون توجه به اطرافش مشغول خوردن سیب زمینیش بود
اینجا هم مامانجونش میگفت مامانو ببین :داشت اون کلمه ای که من دوست ندارم و پرهام جدیدا زیاد استفاده میکنه میگفت (دوشت ندارم) از لباش معلومه
تو عالم خودشه پسملم تو بیخیالی سیر میکنه
همچنان در حال اعتراض به بقیه که شما نخورید خمشو(همشو)من بخولم(بخورم) پرهام حرف ه /خ تلفظ میکنه
اینجا با من قهر کرده هرچی صداش میکردم جواب نمیداد و خودشو با آب سرگرم میکرد عجب وروجکیه این بلا