پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

من و داداشم

داستان گفتن پرهام

اکی بود اکی مبود خدا بوزوگ بود آنم بزی بود بچه ها داشت اسمشون شنشگول منگول حبی انگول بود مامانشون رفت علف بیاله بخولن آقا گلگه هامشون کرد مامانش شکمش سنگ کرد بچی ها در آبرد آقا گرگه از اینجا رفت متن بالا قصه شنگول و منگول وحبه انگور بود از زبون پرهام یعنی پرهام از من یاد گرفته بعد تا میگم بیا بخوابیم میگه مامان بز بز اندی (بز بز قندی) میخونی تا میگم نه خودش اینطوری برای من تعریف میکنه آخه مامان فدای اون زبون شیرینت بشم الهی قربون داستان تعریف کردنت بشم  حالا ترجمه داستان پرهام (یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود یه خانم بزی بود 3تا بچه داشت شنگول و منگول وحبه انگور یه روز که مامانشون رفته بود براشون علف...
16 مهر 1392

مهمانى رفتن و ميوه خوردن آخر شب پرهام

پسر نازم امشب بردمت خونه خاله بهاره تا 12:30 شب اونجا بوديم ديگه واقعا خوابت گرفته بود كه آوردمت خونه بعد جالب بود بهم گفتى ميوه هلو نارنگى ميخام بعد از خوردنشون خوابيدى كه ساعت شد 1 بامداد بنده ام بايد فردا داداشيو ببرم مدرسه خيلى خوابم مياد اين پستو از تو رختخواب برات نوشتم شب بخير دوستاى گلم...
15 مهر 1392

شاهکار هنری پرهام

این عکسی که در ادامه مطلب میزارم نمونه ای از شاهکار هنری پسرمه که البته اون موقع تقریبا یکساله بودی بابایی گفت اینو نگهدار برای یادگاری ببین از بچگی زلزله بودیا مامانی جونم اما خیلی شیرینی یعنی بلدی چه جوری با سیاست خودتو تو دل کسی جا کنی نازتم خیلی زیاده امروز ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدی و تا 7:20 که من داداشیو ببرم مدرسه بیدار بودی اومدم میبینم روی تخت من روی بالشت من خوابت برده آخه نفس مامان چقدر خوردنی شدی با اون شیرین زبونیات(اون موقع صبح انقدر با من حرف زدی انقدر شیرین زبونی کردی که نگو تازه برای من لالایی هم میخوندی) این یه توپ بود که هدیه غذای کودک بود شما از توی رستوران چشمت بهش بود آخه این توپ مال داداشی بود و اونم به شما نمی...
14 مهر 1392

اتفاقات این چند روزه

سلام به همه دوستای خوبم و ممنون که جویای حال پرهام بودید مخصوصا مامان دنی گلی و اما هنوز پرهام مریضه و همینطور بهونه گیر تازه سرفه هاش شروع شده آبریزش بینی هم داره بردمش دکتر شربت زادیتن داد که داره میخوره اما هنوز خوب نشده و اما احوالات مامانی پرهام هم این روزها خوب نیست دقیقا یکشنبه صبح که رفتم برای پرهام وقت دکتر بگیرم خواهرم بهم زنگ زد و خبر داد که مامان زن دایی کوچیکم فوت کرده اصلا نمیدونی چه حالی داشتم تا بیام خونه نفهمیدم چه جوری رانندگی کردم و رسیدم فقط گریه میکردم آخه میدونی این زن نمونه یک فرشته آسمونی روی زمین بود بس که این زن خوب بود و ماه هرچی از خوبیهاش بگم کمه اما عجبم در کار خدا که همیشه بهترینها رو گلچین میکنه(برای آمرز...
10 مهر 1392

پرهام جونم مریض شده

وای خدا جونم پرهامی جونم مریض شده سرما خورده همش نق میزنه بهونه میگیره دیشب اصلا نخوابیده شربتشم به زور میخوره موندم چکار کنم فردا باید ببرمش دکتر ببینم چی میشه فعلا خداحافظ تا ببینیم پرهامی کی خوب میشه ...
6 مهر 1392

خببببببببببببببببببببببببببببر خوب

  خببببببببببببببببببر خببببببببببببر خبببببببببببببببر   خب مگه چیییییه خیلی ذوق زده ام اصلا ذوق مرگ شدم ...................................... بفرمایید ادامه مطلب........... امشب پسرم  / نفسم / عشقم /امیدم / همه ی زندگیم / بالاخره در سن 2 سال  و 4  ماه و 9 روزگیش مامانیشو به اسم صدا زد  وگفت [مامان شده ](مامان شهره/ آخه جالبه سخت ترین کلماتو تلفظ میکنه اما شهره تازه امشب گفت) البته بعد از چندبار تکرار کردن درستشو گفت و منم کلی قربون صدقه این شاهزاده ام رفتم بعد دید من خوشم اومده تند تند خودشو لوس میکرد میگفت شهره شهره آخه نانازیم مامان فدات بشه با اون شیرین زبونیت  میدونی ...
5 مهر 1392

پرهام جونم رفت دیدن مامانجون

دیشب شام رفتیم خونه مامانجون خیلی خوش گذشت مامانجونی یک هفته با خواهرهاش رفته بود شمال و ما بعد از یک هفته رفتیم خونشون و شما و داداشی سوغاتی هاتونو گرفتین مامانی برای شما یه کامیون و براس داداشی سربازهای جنگی آورده بود که شما فقط چند دقیقه اسباب بازی خودتو دوست داشتی بعد دویدی اسباب بازی داداشو برداشتی و جنگ شروع شد و منم عصبانی از کار شما آخه هم کامیونو گرفته بودی بغلت هم سربازارو گرفته بودی دستت کسی هم میومد سراغت فقط جیغ میزدی کلی هم بازی کردین آخه داداشی پلی استیشنشو گذاشته خونه مامانجونی تا هر موقع میره اونجا حوصلش سر نره البته بابایی هم کلی بازی کرد انقدر شلوغ کردی که نگو خونه مامانی پشت و رو کردید باباجون شیرینی تر خریده بود که بعد ...
4 مهر 1392

مهد کودک رفتن شیر مرد من

نازنین پسرم روز اول مهر ماه برای اولین بار در سن 2سال و 4ماه و6روزگی رفت مهد کودک البته به مدت 2 ساعت انقدر ذوق داشت که نگو  اواخر شهریور که ما آماده میشدیم برای مدرسه داداشی و لوازماشو آماده میکردیم شما هم بهونه میگرفتی منم برم بچه ها (جالبه بهت میگفتیم پرهام میخواد بره مهد کودک میگفتی نه نه نه بعد که من میپرسیدم پس کجا میخوای بری میگفتی بچه ها الانم این بچه ها افتاده تو دهن همه و هر کسی زنگ میزنه ببینه شما رفتی مهد وقتی برای اونام تعریف میکنم اونام میگن بچه ها مثلا دیشب مامان فاطمه ازم پرسید پرهام صبح رفته بچه ها )خلاصه ما برای شما هم کیف گرفتیم و شمارو دوشنبه  اول مهرماه به سوی مهد روانه کردیم که خیلی جالب بود من میترسیدم شما ...
3 مهر 1392