داستان گفتن پرهام
اکی بود اکی مبود خدا بوزوگ بود آنم بزی بود بچه ها داشت اسمشون شنشگول منگول حبی انگول بود مامانشون رفت علف بیاله بخولن آقا گلگه هامشون کرد مامانش شکمش سنگ کرد بچی ها در آبرد آقا گرگه از اینجا رفت
متن بالا قصه شنگول و منگول وحبه انگور بود از زبون پرهام یعنی پرهام از من یاد گرفته بعد تا میگم بیا بخوابیم میگه مامان بز بز اندی (بز بز قندی) میخونی تا میگم نه خودش اینطوری برای من تعریف میکنه
آخه مامان فدای اون زبون شیرینت بشم الهی قربون داستان تعریف کردنت بشم حالا ترجمه داستان پرهام
(یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود یه خانم بزی بود 3تا بچه داشت شنگول و منگول وحبه انگور یه روز که مامانشون رفته بود براشون علف بیاره آقا گرگه اومد خوردشون بعد خانم بزی تا فهمید شکم گرگرو پاره کرد توش سنگ ریخت و دوخت و آقا گرگه از اون جنگل رفت) اینم یه عکس از رضازاده من برای خاله نگار که دلش برای پرهامی یه ذره شده
نفس مامان خاله نگار این عکس مال اونروزیه که با هم آهار بودیم فکر کن از صبح بازی کردیم الانم دارم زور آزمایی میکنم (باطریش فول فول بود نمیدونم چرا خالی نمیشد تا بخوابه)