پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

من و داداشم

مهمونی روز جمعه

1392/6/23 1:30
نویسنده : مامان شهره
336 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  امروز ساعت 12 ظهر مامانجون زنگ زد و گفت خاله شیوا و خاله شیرین قرار ناهار بیان اینجا شما هم بیایید /چون بابایی و من حال ندار بودیم (من خسته بودم و بابایی هم چون دیروز رفته بود باغ عمو و آلبالو و سیب نشسته خورده بود معدش بهم ریخته بود) گفتم الان بهتون خبر میدم که تا به بابایی گفتم قبول کرد و ما هم نهار رفتیم خیلی خوش گذشت کلی شیرین زبونی کردی و از همه دلبری کردی خاله شیوا چون میخواست محمدسبحان حمام کنه زود رفتند اما خاله شیرین ساعت 7 و ما هم موندیم تا باباجون بیاد و شماهارو ببینه بعد بیایم آخه شما یاد گرفتی وقتی من زنگ میزنم به مامانجون گوشیو از من میگیری میگی عزولا آجیک (عزیزالله تاجیک اسم و فامیل باباجون) هست واسه همین امشب شام هم موندیم تا شما باباجون ببینی آخه باباجون این جمعه و جمعه آینده هم باید بره دانشگاه چون مهمون خارجی دارند  بعداز ظهر هم شمارو خوابوندم و با بابایی رفتیم خونه عمو برای خداحافظی با خاله سمانه و مهدی چون امشب ساعت 10:30 پرواز داشتند و برگشتند (خدا به همراهشون باشه و سفرشون بی خطر) الانم که بنده دارم مینویسم شما بعد از کلی گریه زاری خوابت برده بیام ببینم اگه بازم جالب خوابیده بودی عکستو بزارم.... بای بایبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)