مهمونی روز جمعه
سلام امروز ساعت 12 ظهر مامانجون زنگ زد و گفت خاله شیوا و خاله شیرین قرار ناهار بیان اینجا شما هم بیایید /چون بابایی و من حال ندار بودیم (من خسته بودم و بابایی هم چون دیروز رفته بود باغ عمو و آلبالو و سیب نشسته خورده بود معدش بهم ریخته بود) گفتم الان بهتون خبر میدم که تا به بابایی گفتم قبول کرد و ما هم نهار رفتیم خیلی خوش گذشت کلی شیرین زبونی کردی و از همه دلبری کردی خاله شیوا چون میخواست محمدسبحان حمام کنه زود رفتند اما خاله شیرین ساعت 7 و ما هم موندیم تا باباجون بیاد و شماهارو ببینه بعد بیایم آخه شما یاد گرفتی وقتی من زنگ میزنم به مامانجون گوشیو از من میگیری میگی عزولا آجیک (عزیزالله تاجیک اسم و فامیل باباجون) هست واسه همین امشب شام هم موندیم تا شما باباجون ببینی آخه باباجون این جمعه و جمعه آینده هم باید بره دانشگاه چون مهمون خارجی دارند بعداز ظهر هم شمارو خوابوندم و با بابایی رفتیم خونه عمو برای خداحافظی با خاله سمانه و مهدی چون امشب ساعت 10:30 پرواز داشتند و برگشتند (خدا به همراهشون باشه و سفرشون بی خطر) الانم که بنده دارم مینویسم شما بعد از کلی گریه زاری خوابت برده بیام ببینم اگه بازم جالب خوابیده بودی عکستو بزارم....