پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

من و داداشم

گردش با محمد سبحان

دیروز صبح بابایی زنگ زد و گفت از خاله جون قبض تلفنو گرفتی آخه واسه یه کاری لازم داشت منم گفتم فراموش کردم بعد بابایی گفت بزنگ اگه بیدار برم بگیرم که وقتی با خاله صحبت کردم گفت غزل کلاس کامپیوتر داره میخوام ببرمش گفتم منتظر من باش بیام با هم بریم بعد هم یکسری به مدرسه داداشی شما بزنیم آخه مدیر مدرسه با خاله جونی دوسته و پارتی ما برای ثبت نام شماست بله دیگه رفتیم و خاله جون رفت غزل بزار کلاس من گفتم محمدسبحانو با خودت نبر بزار تو ماشین پیش من بمونه خنکتر تا ببریش و اینطوری شد که خاله عکسهای هنری از جیگرش گرفت و آخراش انقدر کلافه بودی که مانتو منو میخواستی بخوری و من مجبور شدم شمارو ببرم داخل مدرسه غزل جون تا مامان بهت شیر بده بعد هم که من بادگ...
22 شهريور 1392

مهمونی و تولد سمانه

وایییی بازم مهمونی آخه میدونی بیشتر به خاطر سمانه و مهدی که اومدن ایران وگرنه ما تازه به خاطر ماه رمضان دور هم جمع شده بودیم اما دیشب خونه زن عمو یه تولد کوچولو برای سمانه گرفتیم آخه 30 شهریور تولدشه که اون روز ایران نیست واسه همین ماپیشواز رفتیم و زود تر تولد گرفتیم اما بگم از شما تا فهمیدی بساط تولد مهیاست شروع کردی آهنگ تولد خوندن البته به زبون شما=بولد بولد دیگه نمیتونستی بشینی و مثل دختر خانمها فقط وسط و (اینم کارای شما به روایت تصویر)موقع شمع فوت کردنم که شما سریع فوت کردی کیک هم شما بریدی کادوها هم با شما باز شد کلا از  قبل هم از بغل خاله سمانه تکون نمیخوردی اون شبم که تولد بود که دیگه هیچ تو همه هستی مثلا تولد خاله سم...
22 شهريور 1392

فردای مهمونی(خونه خاله شیوا)

مامانی سلام زندگی من که هر روز شیرین تر از روز قبل میشی عشقم امیدم سسسسسسسسسلام به همه دوستای یه خبر خوب بابایی بالاخره ماشینی که میخواست و باب میلش بود و پیدا کرد و خرید یک ماکسیمای مشکی خوشجل موشجل که شما وقتی دیدیش کلی خوشحالی کردی و دیگه ناراحت نبودی که بابایی بنزشو فروخته (چند شب پیش که از خونه مامانجونی برگشتیم تا در حیاط باز کردیم با بغض گفتی بنز دیگه اینجا نه یعنی اینجا نیست من نمیدونم تو فندق از کجا ماشینارو میشناسی اگه به بابای ماشین دوستت نمیرفتی نمیشد؟ ) آخه علاقت انقدر زیاده که پراید مامانیو قبول نداشتی میگفتی من ماشین بابا دوست بلی =یعنی ماشین باباتو دوست داری انقدر این چند روز بابایی به این آگهی های ماشین زنگ زده بود و بر...
22 شهريور 1392

مهمونی 92/6/18

سلام به همه دوستام  ما بعد از اینکه از همدان اومدیم قرار روز سه شنبه برای مهمونی خونه خودمونو با زن عموها گذاشتیم اما شنبه زن عمو زنگ زد که اگر میشه دوشنبه بیایم من هم گفتم باشه و از همون روز مشغول تدارکات مهمونی شدم چون من خیلی وسواسیم و دوست دارم همه چی عالی باشه و برای مهمونم سنگ تموم بزارم یکشنبه داداش وقت دکتر داشت و من یکمی از کارام عقب افتادم اما با کمک بابایی مهربونت به همه کارام رسیدم البته شما هم خیلی پسر خوبی بودی و اذیتم نکردی برای شام سالاد الویه+سالاد ماکارانی+ کشک بادمجون+کوکو سبزی لقمه ای+کالباس +سالاد کاهو و مخلفات ساندویچ آماده کرده بودم که متاسفانه فراموش کردم عکس بگیرم و اما از میز دسر عکس دارم که میزارم تا ببینید ز...
22 شهريور 1392

مسافرت همدان 92/6/14

سلام به همه آقا پرهام گل قرار بود آخر شهریور ماه بریم همدان طبق برنامه هر سال برای همین با خانواده بابا رضا و عموهای بابایی قرار گذاشتیم پنج شنبه 92/6/14 ساعت 6 صبح حرکت کنیم و صبحانه هم تو راه بخوریم که  متاسفانه ما از این برنامه جا موندیم (چون بابایی ماشینشو که اتفاقا شما خیلی دوستش داشتیو فروخته بود ومیخواست ماشین بخره که قرار شد ما بعد از نهار حرکت کنیم اما نشد و ما ساعت 5 عصر با ماشین مامانی حرکت کردیم و به علت ترافیک زیاد ساعت حدودا 9:30 رسیدیم) شما تو راه خیلی پسر خوبی بودی و پنبه ریز هم نبودی و حسابی حال کردی چون فرهاد(پسرعمو بابایی) همراهمون بود صندلی ماشین شمارو نبرده بودیم و شما حسابی ورجه وورجه میکردی اما در کل پسر آقایی بود...
20 شهريور 1392

بعد از چند روز غیبت

سلام به همه دوستای گلم ما بعد از چند روز غیبت اومدیم ببینیم چه خبره؟   ما یه چند روز مسافرت بودیم دیشب هم مهمون داشتیم امروز مهمون بودیم فردا شب مهمونیم خلاصه خیلی خسته ام اما فردا با یه عالمه عکس میرسیم خدمتتون پس فعلا تا من شب بخیر ...
20 شهريور 1392

وقتی من تو شکم مامانم بودم

عکسهایی که در ادامه مطلب میزارم مربوط میشه به زمانی که شما تو شکم مامانی مهمون بودی بله اینجا بهمن ماه سال 89 هست که داداشی شما با تب 41 درجه و حمله آسمی راهی بیمارستان علی اصغر شد و اونجا بستری شد بچم انقدر بیحال بود از شدت تب بالا لپاش گل انداختن که تو عکس معلوم میشه مامانی چون بود انقدر بیحال بودم که بابایی مجبور بود هم به مامان برسه و هم به شما سرویس بده تا صبح بیدار بود و شما رو پاشویه میکرد وهر وقت تبتو اندازه میگرفت با ساعت و اندازه تب یادداشت میکرد تا ببینه تبت پایین میاد یا نه و مثل یه پرستار خوب به هر دوتامون رسیدگی میکرد حالا برید ادامه مطلب......... ...
14 شهريور 1392