فردای مهمونی(خونه خاله شیوا)
مامانی سلام زندگی من که هر روز شیرین تر از روز قبل میشی عشقم امیدم سسسسسسسسسلام به همه دوستای یه خبر خوب بابایی بالاخره ماشینی که میخواست و باب میلش بود و پیدا کرد و خرید یک ماکسیمای مشکی خوشجل موشجل که شما وقتی دیدیش کلی خوشحالی کردی و دیگه ناراحت نبودی که بابایی بنزشو فروخته (چند شب پیش که از خونه مامانجونی برگشتیم تا در حیاط باز کردیم با بغض گفتی بنز دیگه اینجا نه یعنی اینجا نیست من نمیدونم تو فندق از کجا ماشینارو میشناسی اگه به بابای ماشین دوستت نمیرفتی نمیشد؟) آخه علاقت انقدر زیاده که پراید مامانیو قبول نداشتی میگفتی من ماشین بابا دوست بلی =یعنی ماشین باباتو دوست داری انقدر این چند روز بابایی به این آگهی های ماشین زنگ زده بود و برای بازدید رفته بود که من دیگهوشده بودم تا جاییکه به خاطر همین ماشین خریدن مسافرت همدان که همیشه از بهترین مسافرتای من به حساب میومد اصلا بهم خوش نگذشت خلاصه فردای مهمونی رفتیم خونه خاله شیوا مامانجون و خاله شیرین و بچه هاشم اونجا بودن داداشتم که مثل بابات و شما عشق ماشین هست موند تا با بابایی ماشین ترو تمیز کنند در واقع خاله هاشو به ماشین فروخت(ببخشید خاله های مهربون) خاله جون ناهار آبگوشت گذاشته بود که خیلی مزه داد دلم برای محمد سبحان یک ذره شده بود با اینکه چهارشنبه قبل از مسافرت رفتمو دیدمش اما خیلی دلم براش تنگیده بود بس که ماشالا روز به روز نازتر میشه خوردنی میشه خیلی روز خوبی بود یه چند تا عکس با محمدسبحان انداختی که برات میزارم گل پسرم بفرمایید ادامه مطلب
راستی اون روز به خاله جون میگفتی: آجی جون نی نی من بده ببرم باجی باشه توپ باجی خب (نی نی بده من باهاش بازی کنم توپ بازی)