پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

من و داداشم

مسافرت همدان 92/6/14

1392/6/20 20:16
نویسنده : مامان شهره
491 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه آقا پرهام گل قرار بود آخر شهریور ماه بریم همدان طبق برنامه هر سال برای همین با خانواده بابا رضا و عموهای بابایی قرار گذاشتیم پنج شنبه 92/6/14 ساعت 6 صبح حرکت کنیم و صبحانه هم تو راه بخوریم که  متاسفانه ما از این برنامه جا موندیم (چون بابایی ماشینشو که اتفاقا شما خیلی دوستش داشتیو فروخته بود ومیخواست ماشین بخره که قرار شد ما بعد از نهار حرکت کنیم اما نشد و ما ساعت 5 عصر با ماشین مامانی حرکت کردیم و به علت ترافیک زیاد ساعت حدودا 9:30 رسیدیم) شما تو راه خیلی پسر خوبی بودی و پنبه ریز هم نبودی و حسابی حال کردی چون فرهاد(پسرعمو بابایی) همراهمون بود صندلی ماشین شمارو نبرده بودیم و شما حسابی ورجه وورجه میکردی اما در کل پسر آقایی بودی یه 1/5 ساعتی هم تو راه خوابیدی و سرحال شدی  و نزدیکای رسیدنمون بود که احساس کردم پیشونیت داغه و تب داری و وقتی رسیدیم و خستگی گرفتیم به مامان فاطمه گفتم اونم گفت بله یکم داغه سریع با دکترت تماس گرفتم گفت فعلا استامینیوفن بده  اونجام که حیاط بزرگی دارن و دیگه نمیشد شمارو بیاریم تو خونه بیرونم خیلی سرد بود منم سریع زیرپوش با آستین بلند تنت کردم تا تو حیاط بازی میکنی سردت نشه  دایم با سمانه و محیا (نوه های عمو علی) مشغول بازی بودی گاهی هم دعواتون میشد البته بزرگترها زود به دادتون میرسیدن دعواهاتونم سر دمپایی و اسباب بازی بود اون 2تا بچه ها دختر بودن و شما قلدری میکردی دمپایی و اسباب بازی های اونارو برمیداشتی بابایی هم تا رسیدیم با پسرعموها رفتند باغ اونم تو اون تاریکی تعجب شب همه تو حیاط بودیم و شام محمد سرعموی باباییت زحمت کشید یه جوجه کباب خوشمزهمشتی بهمون داد و بعدم چای آتیشی که وای از دست تو از کنار آتش اینور نمیومدی و همه مواظب تو بودن یه تیکه کاغذ گرفته بودی دستت و باد میزدی سیب زمینی انداخته بودی تو آتیش و تند تند باد میزدی البته ازت عکس گرفتم که آثار جرمت بمونه که چون هوا تاریک بود و نور حیاط زیاد نبود کیفیتش خوب نیست اما میزارم تا بعدا ببینی چه کارا که نکردی و اما جای جالب داستان خوابیدن شما بود که گریه میکردی میگفتی من دیروز خوابیدم نمیخوام لالا کنم و همه بهتخندهخندهو بعضی ها هم قهقههقهقههمیزدن آخه انقدر با آه و ناله و جدی میگفتی که آدم دلش کباب میشد اما با همه این حرفا شربت تب بر اثر کرده بود شما خوابت برد و صبح که بیدار شدی میگفتی من بلم حلاط(برم حیاط)به زور صبحانه خوردی و بعدش رفتی حیاط بازی کردن نهار هم خونه یکی از فامیلای بابا رضا دعوت شدیم ومن مجبور شدم شمارو حمام کنم از بس تو حیاط بازی کرده بودی و هندونه خورده بودی کثیف و نوچ شده بودی خلاصه نهار خوردیم و استراحت کردیم و ساعت 5 برگشتیم به سمت تهران این بار خیلی کم موندیم آخه مهدی و سمانه (بچه های عمو بابایی) از مالزی و استرالیا اومده بودن و چون میخواستن جاهای دیگه هم برن زودی اومدیم خونه تو راه برگشت شما بیدار بودی چون خواب عصرتو کرده بودی و سرحال بودی وسطهای راه کار خرابی داشتی که بابایی زحمت کشید ایستاد و خودشم تنهایی شستتتشویق(مرسی بابایی)بعد هم یه جا وایسادیم بنزین بزنیم و چای بخوریم که شما گریه اونم چه جور که میخواستی بری تو ماشین عمو جعفر که رفتید و وقتی رسیدیم تهران با گریه و متوسل شدن به جبر و زور آوردیمت تو ماشین خودمون  و اومدیم خونه بابایی برای شام پیتزا سفارش داد تا شما یکم آروم بشی که همینطورم شد و با دیدن پیتزا همه چی از یادت رفت خب دیگه مامانی اینم از مسافرت همدان ما ببخشید طولانی شد حالا برید ادامه مطلب و عکسها ببینید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

negar
20 شهریور 92 20:34
عکس هات قشنگ بود مارمولک من..........


عاشقتم خاله جون...........
مامان دنی گلی
21 شهریور 92 12:21
گل پسری همیشه به سفر باشی خوش گذشت؟مامان بابات گردو تویسرکان واست خریدن؟؟؟


مرسی خاله جون به پرهام که واقعا خوش گذشت به جز موقعی که خواب بود یک لحظه از بازی و شیطنت جا نمی موند نه خاله جون پرهام به گردو حساسیت داره
مامان دنی گلی
22 شهریور 92 14:53
آخی نازی چرا حساسیت؟؟؟


تست دادیم متوجه شدیم به گردو-سیر و پیاز خام- زردچوبه حساسیت داره شازده پسرمون و بدنش کهیر میشه و میخاره