پرهام و باباجون
امروز بابایی با باباجون رفته بودند پرند برای سرکشی به خونه مامانجونی اینا ببینند تا چه اندازه آماده شده بعد هم باباجونی اومد خونه ما و من هم چون کمر درد شدیدی داشتم غذا از بیرون سفارش دادم و کلی خوش گذشت آخه میدونی مامانی من عاشق بابام هستم نه اینکه مامانجونیو دوست نداشته باشم نه مامانم هم عاشقانه دوست دارم اما دست خودم نیست از قدیم میگن دختر عشق باباشه باباش عاشق کاراشه مصداق من و بابامه که واقعا وابسته و دلبسته همدیگه ایم (دعای همیشگی مامان عمر با عزت برای پدر و مادرش واینکه خدا از عمر من کم کنه به عمر بابام اضافه کنه)خلاصه شما با باباجون کلی حال کردی انقدر که میخواست بره میگفتی نرو بیشین باجی(بازی)کنیم بعد کمی خوابیدی ومن داشتم کمدتو مرتب میکردم تا لباسایی که کوچیکت شده بدم بیرون که شما فقط شیطونی میکردی و تا لباسارو بهم میزدی بلوز میخواستی پات کنی شلوار تنت کنی کلا مسخره بازی درمیاوردی و خودت قهقهه میزدی از خنده بعد از انجام کارام رفتیم پیش خاله بهاره و اونجا هم کلی آتیش سوزوندی بعد اومدیم خونه آماده شدیم رفتیم با داداشی و بابایی شام بیرون بابایی بردمون یه جاییکه هاتداگش خیلی خوشمزه بود بعد خواستیم بریم دور دور که داداشی خوابش برد و اومدیم خونه از شما یادم رفت عکس بگیرم اما یه عکس از داداشی میزارم تلافی همیشه که نمیزاره ازش عکس بگیرم و من از شما عکس میگیرم در ادامه مطلب
آقا پارسا آماده بیرون رفتن
این هم یک عکس از من و پارسا و بهترین بابای دنیا (فرشته زندگیم)