شیطنت پرهام و حادثه بسیار تلخ برای پرهام
سلام به همه دوستای گلم
چند روز بعد از عید مبعث میخواستم بیام از تعطیلات که رفتیم کاشان و اصفهان بنویسم از روزی که پرهام با پنبه ریز خداحافظی کرد بنویسم از تولدم که همسر مهربونم خونه مامانم غافلگیرم کرد اما چون دقیقا زمان تعطیلات که ما اصفهان بودیم مامانم به همراه خاله هام و مامانبزرگم رفته بودن مشهد که در بدو ورود به مشهد مامانم میخوره زمین و اون بیچاره ها اونجا همش درگیر بیمارستان و دکتر بودن چون فشار مامانم بالا بوده تحت نظر میگیرن خلاصه این چند روز یکمی درگیر بودم تا امروز که ساعت 3 تا 5 جلسه مشاوره مادران از طرف مدرسه پارسا گذاشته بودن و چون دکتر میرزابیگی مشاور بود من رفتم و کلی مطلبای خوب و جالب شنیدم و موقع برگشت ساعت 5:30 بود رسیدم که باباییی ماشین منو امانت داد به فرهاد(پسرعموی بابا) و خودش میخواست بره بیرون که گفتم کلاس کاراته پارسا چی میشه گفت اگه رسیدم میام اگه نشد خودش با ماشین من ببر منم مشغول تلفن حرف زدن با مامان داوود دوست داداشی بودم و از جلسه براش تعریف میکردم که موبایلم زنگ خورد که خاله شیوا بود که میگفت مگه پارسا نمیبری کلاس آخه قرار بود بریم باهم هفت حوض تا پارسا تعطیل میشه یه روسری خریده بودیم عوض کنیم گفتم وای حواسم نبود الان میام به پارسا گفتم بدو لباس بپوش بعدم زنگ زدم امین اونم گفت تا 5دقیقه دیگه میام گفتم پرهامو بزارم بالا پیش مامانت تا بیای گفت بزار من زود میام پرهام رفت بالا (که ای کاش نمیرفت) و ما رفتیم کلاس دقیقا پارسا 7:11 دقیقه جلوی باشگاه پیاده کردم و 7:16 دقیقه ماشینو پارک کردم و تا اومدم پایین امین زنگ زد که سریع بیا خونه پرهام دستشو بریده گفت پارسا رو بردار زود بیا منم سریع رفتم پارسا برداشتم و رفتم خونه دقیقا 7:30 خونه بودم یعنی به سرعت باد رانندگی کردم چون مطمئن بودم بدجور بریده که امین میگه بیا خلاصه رسوندیمش درمونگاه گفت بخیه میخواد کار ما نیست جراح میخواد ببر بیمارستان زنگ زدم دکتر خودش گفت ببر بیمارستان فاطمه الزهرا تو یوسف آباد یا بیمارستان رسول تو ستارخان امین گفت خونش زیاد ببریم همین الغدیر اگه دیدی بدت میاد خوب نیست میبریمش اونجا خلاصه رفتیم الغدیر دکتر دید گفت جراحی میخواد بیمتون چیه میگم تامین اجتماعی میگه چون بیمتون درصد کم میده من اگه ست براش باز کنم بغیر از هزینه های دیگه حدود 150 یا 160 میشه ببرش میلاد بهتر میگم اشکال نداره میگه نه ببرش میلاد بچه هست بهتر فهمیدم یارو ناشی و چون بچه هست حال و حوصله نداره خلاصه سریع رفتیم میلاد که تا دیدن بچه هست بدون نوبت فرستادنمون تو و دکتر ارتوپد دید از لحاظ عصب و حس معاینه کرد و بعد گفت جراحی میخواد پرونده تشکیل بدید که بابایی تمام کارارو کرد و بعد شما عزیز منو بردن اتاق عمل مامانیو که راه ندادند اما بابایی اومد که اونم چند دقیقه بعد با کفشت اومد بیرون اومدم پشت در اتاق عمل دیدم داری التماس میکنی هوار میزنی مامانی ترو خدا بیا ماماننننننننننننننننننننن فقط میگفتی مامان ای خدا کاش کر بودم صدای التماستو نمیشنیدم هنوز صدات تو گوشم داد میزنه بله آقا پسر خوشگل من دست چپش انگشت کوچیکش سه تا بخیه خورد خیلی وحشتناک بود چون عضله دستش اومده بود بیرون وای خدا کاش کور بودمو نمیدیدم اما نه کورم و نه کر من مادرم باید تاب تحمل هر دردیو داشته باشم (اما در مقابل زبون شیرین تو که وقتی بابایی رفته بود داروهاتو بگیره میگفتی مامانی من سه بار صدات کردم گفتم تورو خدا بیا از اینجا بریم خونمون تونیومدی کجا بودی ؟طاقت نمیارم) امشب انقدر گریه کردم که نمیتونم به مانیتور نگاه کنم فقط دارم مینویسم باید دستتو هر یکروز درمیون پانسمان عوض کنیم و تا 5روز اصلا آب نخوره و ده روز دیگه بخیشو بکشیم فقط دعا کنید دست پرهامی من زود زود خوب بشه
پی نوشت 1:اگه غلط املایی یا جمله هام نامفهومه ببخشید چون اصلا حوصله ندارم و انقدر گریه کردم که سرم به سنگینی کوه شده
پی نوشت 2: انقدر ناراحت و نگران بودم حواسم نبود عکس بگیرم تا یادگاری بمونه برات تا دیگه سراغ چاقو نری
عکس در ادامه مطلب
اینم پسر بی حال من که روی پاهام خوابیده که الان که داشتم مینوشتم با جیغ و داد و گریه بیدار شده میگه مامان دستم میسوزه