عکس ها و مطلبهای جامونده این چند روز
سلام به همه ی دوستای عزیزم
این چند روز پست نزاشتم چند تا دلیل داشت هم یکمی بی حوصله بودم و هم مشغول مهمونی رفتن آخه عموی بابا امین 10/3 رفت کربلا و ما شب قبلش رفتیم خونه عمو تا باهاش خداحافظی کنیم که متوجه شدیم تولد بهزاد هست و مامانش براش کیک گرفته خلاصه تولد و تولد بازی که شما عاشق مراسمشی انجام شد و 12 اومدیم خونه (عکسا در ادامه مطلب هست)و جمعه هم رفتیم آش پشت پا خوردیم که صبحش حال جوجوم بد شد که تو پست قبل توضیح دادم و بعد روز دوشنبه عمو علی با پسرش اینا اومدن خونه مامان فاطمه آخه قرار بود عموجعفر سه شنبه بیاد که شد چهارشنبه و ما دوشنبه شام رفتیم بالا خونه مامانی 2تا از عموهای باباییت هم با خانواده بودن خیلی خوش گذشت و چون شب تولد بابایی بود (بابارضا) داداش پارسا یه نقاشی کشید و منم تزیینش کردم و رفتیم بالا که جالبه هیچکس یادش نبود حتی مامان فاطمه و منم که فرصت طلب کلی به خودم شدم و گفتم اینم عروس خوب که تولد پدرشوهرشو یادش مونده وای که چه حالی داد بابایی هم خیلی خوشحال شد و کلی ذوق کرد و گفت از این کادو خوشگل با پارسا از من عکس بگیریدخلاصه بعد از شام اومدیم پایین که شما گفتی گرسنمه و برو بالا برای من جوجو بیار و من بیچاره ساعت 1شب برای شما شام آوردم و دادم خوردی حالا میگم پسمل نازم بخواب میگی من خوابم نمیادمنم که شدم چون میومد و شما 2:30 خوابت برد یا بهتر بگم بیهوش شدی و صبح من بیچاره با کلی بدبختی ساعت 6:30 بلند شدم داداشیو ببرم مدرسه که تو حیاط دیدیم بله بالاخره تهران سفید پوش شد و با داداشی یکمی برف بازی کردیمو رفتیم مدرسه ظهر چون نمیخواستم با شما برم دنبال داداشی شمارو بردم بالا پیش مامانی گذاشتم که با نوه عمو علی (محیا)بازی کنی و وقتی برگشتم ناهار اومدم بالا چون مامانی آش دوغ درست کرده بود و منم چون خیلی دوست دارم با سیر فراوون خوردم انگار نه انگار که قرار شب بریم فرودگاه و بعد اومدیم پایین شما و داداشیو خوابوندم تا شب سرحال باشیدو بتونید خوب شیطونی کنیدو بعد رفتم گل فروشی یه دسته گل خوشگل خریدم و اومدم رفتم حمام و حاضر شدیم ساعت 7 راه افتادیم به سمت فرودگاه 8:10 دقیقه رسیدیم که متوجه شدیم پروازشون تاخیر داره و ساعت 10 هواپیما میشینه قرار بود 8:30 بیان که شد 10 حالا من مونده بودم با شما چکار کنم تو اون مدت که شکر خدا اذیتم نکردی یا با عمو زن عمو از پله برقیها بالا پایین میکردی یا در حال خرید کردن از فروشگاه یا موبایل بازی و صد البته چون تعداد زیاد بود و دائما پیش این و اون بودی من اذیت نشدم و مهمتر کالاسکه شما رو بابایی از صندوق ماشین آورده بود و شما کلی با نازنین (دخترعمت)دور دور میکردی و ساع 10 هم شد دوباره 10:10 و دوباره 10:25 ت بالاخره بعد از گذروندن هفت خوان عمو ساعت 11:15 اومد بیرون و ما سریع سوار بر ماشینامون به سمت خونه عمو حرکت کردیم و چون برف شدیدی میومد خیلی آهسته رفتیم چون کلی مهمون تو خونه منتظر بودن و تدارک شام هم از بیرون دیده بودن خلاصه ساعت 12:30 شام خوردیم و بعد هم میوه و چای تا اومدیم خونه ساعت3بود و همگی بیهوش شدیم و فردا ساعت 1 از خواب برخیزیدیم و صبحانه و نهار یکی شد و شب هم چون همون عمویی که از کربلا(عموجعفر) اومده بود با یکی دیگه از عموها(عمو حبیب) که از همدان اومده بودند شام بالا بودن ما هم رفتیم بالا و چون عمو حبیب و خانمش هم چند وقت پیش کربلا بودن و ما ندیده بودیمشون سوغاتیهامونم گرفتیم برای پارسا یه بلوز و برای شما تاپ و شورت که کوچیکته و من هم شال خیلی حال میده آدم تو هفته همین طور شام و نهار مهمون باشهمن که کلی حال میکنم با آشپزخونمون کاری ندارم راستی کادو هم یه سینی خیلی خوشگل کادو دادیم و معه صبح هم بابایی با پسرعموهاش رفتن برف بازی و کلی حال کردن و منم به خاطر اینکه پارسا حالش بد نشه از رفتن صرف نظر کردم کلا اینجوریم دیگه فداکار و از شنبه هم زندگی سیر طبیعیشو پیش گرفت و یکشنبه رفتیم شهروند خرید اما قبلش شام رفتیم همون پیتزایی که تو پستای قبلی تعریفشو کرده بودم اسمش هست چاپاراتی تو خیابون وصال شیرازی توصیه میکنم هر کس میتونه حتما یکبار امتحان کنه پشیمون نمیشه و چون ارمنی هستن و سال نو شروع کردن یه درخت کریسمس کوچولو گذاشته بودن که شما داداشی باهاش عکس گرفتین و بعد رفتیم خرید یکم خوراکی و سینه مرغ لازم داشتیم اما نمیدونم چرا 2تا سبد پر شداز جنسو بابایی 400 و خورده ای پیاده شد قیافه بابایی خیلی دیدنی بود میگفت خانم خوبه یکم خرید داشتی اگر خرید کلی داشتیم چی میشد البته 2تا کارتن فقط آبمیوه سن ایچ های شما و داداشی بود و بقیشم خوراکی شما خلاصه کلی حال داد کلا من آدم اکتیوی هستم از خرید کردن هم لذت میبرم و برام تفریح به حساب میاد دیشب هم به تلافی همه محبتهای بابایی یه شام خوشمزه برای بابایی درستیدمسینی مزه که شامل جوجه چینی با سس مخصوص و سوسیس و فلافل و قارچ سوخاری و تزیینات بسیار زیبا که متاسفانه یادم رفت عکسشو بگیرم و یه ظرف هم چیبس و قارچ و پنیر که توی فر باحرارت ملایم درستیدم که شوهری نازم خیلی تشکر کرد و گفت عالی بود اما بابدجنسی گفت این هم فست فود این هفته پس این هفته شام بیرون نمیریم که قیافه من اون موقعکه اه چه کاری کردم تحویلش گرفتم که نمیدونم از ترس یا هر چی سریع گفت بابا شوخی کردم شوخیو منم سریع...................
پی نوشت 1:عکسای مطلبایی که نوشتم در ادامه مطلب هست
پی نوشت 2:یکی نیست بگه خب دختر تنبلی بزار کنار و سعی کن وبت به روز باشه تا انگشت درد نگیری از تایپ زیاد
پی نوشت 3:از همخه دوستای گلم تشکر میکنم که وقت گرانبها و چشمای نازنینشونو صرف خوندن مطلب من میکنند دوستتون دارم دوستای گلم
پی نوشت 4:تو این ماه بابایی اپتیما فرخت و الان در حال حاضر پرشیا خریده تا ماشینی که میخواد از راه برسه و شما هنوز میگی من اپتیما میخوام و همیشه سر این موضوع با ما جنگ داری
سینی که شب چله برای زندایی درستیدم و چون یادم رفت خونه ازش عکس بگیرم اونجا خجالت کشیدم از هر طرف ازش عکس بگیرم و اما مهمتر و بدتر یادم رفت از کلاهی هم که براش بافتم عکس بگیرم
این قسمتی از بافت کلاه زنداییم هست که این سوراخها توسط اون تکه از بافت ها از تو هم رد میشن و مثل گیس بافت میشه و بعد از لبه دون میگیریم برای کشباف جلو سر و از لبه دیگه برای ادامه کلاه در واقع کلاهمون سه تکه بافته میشه برای همین میگم سخت بود (این تکه فقط قسمت وسط سر از رویش مو تا 4تا انگشت بالاتر از رویش مو بوده)ببخشید انگار میخوام آموزش بدم
صبح روزی که قرار بود برای شب یلدا بریم خونه دایی مامانی و داداش آزمون داشت که بعد با خاله و غزل رفتیم هفت حوض و داداشی با باب اسفنجی عکس یادگاری گرفت
این کلاه پرهام جوجو که خودم بافتم خیلی مدلش جالبه تو مغازه دیدم و گفتم میخرم چون امسال میخوام نبافم پرسیدم چند فروشنده گفت 53000تومن منم گفتم ممنون و با یک کلاف نخ 5500 و 3تا دکمه که شد 2000 و جمعا 7500 بافتم تازه زاکتشم براش بافتم که تو ادامه میزارم جدا از هنرمندی صرفه جو هم هستم
کلاه آقا پارسا
پرهام در شب یلدا خونه دایی مامانی
پدر و پسر زیر کرسی در بالکن خونه داییم
عکسای تولد بهزاد که رفته بودیم خداحافظی با عمو جعفر
عمو معین و بهزاد و سمانه (دختر عمو تقی بابایی)
نقاشی پارسا برای تولد بابا رضا که من این گل درستیدم و زدم روش تا خوشگل بشه
بابا رضای خوشحال با داداش پارسا
و این عکسیه که ساعت 2:30 وقتی بیهوش شدی ازت گرفتم
پارسا در حال مدرسه رفتن و برف بازی کردن
اینم ذوق مامان از برف
مامان و داداش در فرودگاه
بابایی باکالاسکه خالی
پرهام در بغل فرهاد-حامد-بابایی
و بالاخره عمو اومد
و اینم کادویی که خریده بودم
خرید در شهروند این زاکت پرهامو خودم بافتم
پدر و پسر در رستوران چاپاراتی
مادر و پسر
پرهام کنار درخت کریسمس در رستوران چاپاراتی
داداش پارسا کنار درخت کریسمس
این محمد سبحان پسرخاله پرهام جوجو که نفس خالشه این کلاهی که سرش هست هنر دست من