خاطرات ابتدای بارداری تا 7ماهگی(عیدنوروز90)
شهریور89 رفته بودیم مسافرت همدان شهر بابای بابایی خیلی خوش گذشت همه فامیل خونه عموعلی جمع شده بودن انقدر شیطونی کردیم که نگو به قول بابایی آتیش سوزوندیم از درخت بالا رفتیم وسطی بازی کردیم آتش بازی کردیم تازه تو بازی وسطی عمو معین یه توپ محکم زد تو زشکمم که من بسوزم خلاصه موقع برگشت شد و ما ساعت 2رسیدیم من ساعت 4 رفتم آزمایشگاه و ساعت 7 جواب حاضر شد بله دیگه شما مستاجر رحم من شده بودید وای نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت آخه مامانی دانشجوی شاگرداول ترم آخر کارشناسی بود از این بابت غصه میخوردم که به درسم لطمه بخوره و هم اینکه شما اذیت بشی در مدت دانشگاه رفتن من البته با صحبت کردن با اساتید مهربونم از جمله استاد سادات شریف قرار براین شد که یک هفته در میان کلاس برم/بگذریم همون شب رفتیم خونه خاله شیرین و به خاله و نگار یواشکی گفتم چون فعلا هیچکس خبر نداشت بعدم دلشوره داشتم که با اون کارایی که من تو مسافرت کرده بودم بلایی سرت بیاد که خوشبختانه بعد از دکتر رفتن وانجام سونو قلب شما رویت شد ومن از نگرانی راحت شدم(البته یکبار رفتم سونو که دکتر گفت قلب تشکیل نشده یک هفته دیگه سونوی مجدد که من تو اون 1هفته صدبار مردم وزنده شدم )دیگه از احوالات اون روزا اینطور بهت بگم که چهارشنبه هر هفته ساک به دست خونه مامانی اشرف بودیم تا جمعه چون داداش پارسا پیش بستانی می رفت باید میومدیم خونه که البته غذای چند روزو هم میاوردیم و دیگه اینکه هفته ای یکی دوتا سرم نوش جان میکردم بیچاره بابایی زحمت همه کارای خونه میکشید تا من استراحت کنم اواخر ابان یکشب که رفته بودم حمام خوردم زمین انقدر صدای شدیدی داده بود که مامان فاطمه از طبقه بالا زودی اومده بود پایین بیچاره ها پشت در نگران منم فقط تو حموم گریه میکردم آخر بابایی میخواست در بشکونه که به زور خودمو به در رسوندم در باز کردم بابایی اومد منو آب کشید و آورد بیرون هر کاری کرد بریم دکتر گفتم نه فقط دلم میخاد کمرمو بمالمو دراز بکشم خلاصه به دکترم زنگ زدم که بهم گفت 3روز استراحت مطلق وبعد یواش یواش راه برو که کمرت خشک نشه خلاصه حال بد و ویار وتهوع اذامه داشت تا آذرماه که عروسی دایی کمال(دایی خودم) بودومن سه ماهه بودم اما انقدر شکمم بزرگ شده بود که دکتر شک کرد تجمع آب اضافه تو شکمم باشه که بعداز سونو خیالم راحت شد برای عروسی رفتم آرایشگاه وحسابی به خودم رسیدم انقدر هم رقصیدم که نگو اما شب که مجلس قاطی بود از ترس بابایی یه گوشه نشستم تا فکر کنه من همش در حال استراحت بودم البته اون میدونست من گولش زدم واسه همین خودش طاقت نیاورد گفت بیا دوتایی برقصیم منم بعد کلی ناز کردن که نه دکتر گفته باید استراحت کنم و ازین حرفا پریدم وسط کم کم حالم بهتر شده بود و هرماه پیش دکتر میرفتم راضی بود تا اسفندماه که گفت بچه خیلی اومده پایین شاید زایمان زودرس داشته باشی البته با استراحت خوب میشه منم بعد از برگشت از دکتر با اصرار همسری تخت یکنفره ای اومد تو پذیرایی و مامانجونیم 2هفته اومد پیشمون تا رفتم دکتر و بعداز سونو گفت همه چی مرتبه ومناجازه مسافرت عید گرفتم که خانم دکتر با اخم نگاه کرد اما تا قیافه مظلوم منو دید دلش سوخت و گفت به شرط اینکه خسته نشی و هر یکساعت تو ماشین 10دقیقه پیاده روی و استراحت قیافه من در اون لحظهبود که تا از مطب اومدم بیرون شوهری فهمید بله مسافرت به راهه خلاصه تمام کارای عید شوهری به تنهایی انجام داد و من هم بالاسرش راه رفتم و غر زدمو خوردماون بیچاره هم کم مونده بود بیفته خلاصه چندروز اول رفتیم دیدوبازدید و از روز4 عید با باباجون و مامانجون اشرف رفتیم سمت سرعین اردبیل که چه راه طولانی هم داشت آخه میدونید من هوس آش دوغ کرده بودم که فقط دوست داشتم تو گردنه حیران بخورم خلاصه با همه سختی های راه و....رسیدیم سرعین وای خدا یادم نمیره انقدر آش دوغ خوردم که نگو اصلا شام ونهار نمیخوردم فقط آش باسیر تازه فراوون تا لحظه برگشت تو جاده بابایی هر جا که ترو تمیز بود وامیساد وبرام میخرید انقدر خرید من خوردم که فکر کنم آش دونم پر شد عکسای هفت سینو مسافرتو در ادامه مطلب ببینید
این گردنه حیراناین جا خیلی هوا سرد بود