پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

من و داداشم

مسافرت سوم پرهام(شمال-نمک آبرود-نوروز91)

سومین مسافرت شما نوروز91 بود با خانوادهخاله شیرین و خاله شیوا /رفتیم نمک آبرود شما بسیار شیطون و تودل برو شده بودی و صدالبته فضول ببخشید کنجکاو به همه جا سر میزدی به همه چی دست میزدی چمدونای خاله هاتو بهم میریختی کلی هممونو با رقصیدن و دست دستی کردنات سرگرم میکردی خیلی خوش گذشت یک روز کامل کنار ساحل چادر زدیم و کیف کردیم یک روز جنگل رفتیم بازار روس ها /مغازه چینی هارو گشتیم کلی خرید کردیم بابایی برات ازین اردکایی که صدای اردک کی داد خرید تو کلی خوشحالی میکردی تله کابینم به خاطر شلوغی عید نرفتیم اما بابایی وداداشی رفتن نمایشگاه ماشین ما هم بیرون تو محوطه چای خوردیم که یه گوشی پیدا کردیم و به صاحبش دادیم  بعد رفتیم کنار ساحل که متوجه شدیم...
1 شهريور 1392

اولین مسافرت پرهام (شمال-محمودآباد90/5/5)

پسر گلک اولین مسافرت شما همراه با عمو مجید و خانمش (دوست بابایی) به شهر سرسبز و خوش آب و هوا مازندران بود شما اون موقع 2ماه و 10 روز داشتی خیلی پسر خوبی بودی برخلاف انتظارم اصلا اذیتم نکردی عمو معین هم فردای اون روزی که ما رفتیم اومد پیشمون خیلی خوش گذشت چندتا عکس هم در ادامه مطلب گذاشتم ...
1 شهريور 1392

نوروز 91

مامانیم میخواد گذشته جبران کنه وتنبلی بزار کنار به خاطر همین با یه عالمه عکس های قشنگ در ادامه مطلب  اومده ببینید و نظر بدید مرسی از همه دوستای خوبم ...
1 شهريور 1392

6ماهه دوم زندگی من

 مامان جونی زرنگ شده و عکس های 5ماهگی تا 10 ماهگی شما نفس در ادامه مطلب گذاشته خاله جونیا نظر بدید خوشحال میشم ماشالا هم یادتون نره ...
31 مرداد 1392

از نوروز 90تا روز زایمان

خلاصه عید هم با همه شیرینی هاش تموم شدو آخرای فروردین دکتر به من پرهیز غذایی داد چون در یکماه خیلی وزن اضافه کرده بودم نبه قول دکتر نه به اون که وزن کم میکردی نه به حالا ...مامان جونی من نباید ماکارونی برنج سیب زمینی کلا مواد نشاسته دار میخوردم اما راستش خیلی سخت بود مثلا خوروشت خالی بخوری ولی من جلو بابایی نمی خوردم اما امان از وسوسه  تا بابایی نبود شروع میکردم خوردن اینم بگم که شما خیلی شکمو بودی تا من کم خوراک میشدم تکونای شماهم کم میشد از آخرای فروردین شما تو شکم بنده چرخیدی و حالت عرضی گرفتی و اصلا به هیچ عنوان تغییر حالت نمیدادی وای که چه روزایی بود از اونجا به بعد احوالات خراب من شروع شد تنگی نفس /بی خوابی/حالت تهوع دکتر میگفت ای...
30 مرداد 1392

امپاس

امروز 92/5/30بابا امین با عمو معین وپسرعموها(فرهاد و بهزاد)ومحمدو سعید ساعت 2 رفتند شمال و من تا  خبر بده که به سلامت رسیدن برای همین بی حوصله ام   و و  ایشالا بهشون خوش بگذره که مطمئنا میگذره  خلاصه کاش زودتر جمعه بیاد من بپرم امین جونم ازالان دلم براش تنگیده اینم شمال قبلی با بهزاد و فرهاد ...
30 مرداد 1392

خاطرات ابتدای بارداری تا 7ماهگی(عیدنوروز90)

شهریور89 رفته بودیم مسافرت همدان شهر بابای بابایی خیلی خوش گذشت همه فامیل خونه عموعلی جمع شده بودن انقدر شیطونی کردیم که نگو به قول بابایی آتیش سوزوندیم از درخت بالا رفتیم وسطی بازی کردیم آتش بازی کردیم تازه تو بازی وسطی عمو معین یه توپ محکم زد تو زشکمم که من بسوزم  خلاصه موقع برگشت شد و ما ساعت 2رسیدیم من ساعت 4 رفتم آزمایشگاه و ساعت 7 جواب حاضر شد بله دیگه شما مستاجر رحم من شده بودید وای نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت آخه مامانی دانشجوی شاگرداول ترم آخر کارشناسی بود از این بابت غصه میخوردم که به درسم لطمه بخوره و هم اینکه شما اذیت بشی در مدت دانشگاه رفتن من البته با صحبت کردن با اساتید مهربونم از جمله استاد سادات شریف قرار براین شد ک...
30 مرداد 1392